
برای تدارکاتچی شدن، امسال من داوطلب شدهام و چند ساعتی زودتر از بقیه رسیدهام. همهٔ خوردنیهای سرخخانه را میچینم کنار هم و سینی استیل لبهِلالی را روبروم میگیرم، روسریام را داخلش کجوکوله میکنم و به صورت ورقلمبیدهام وسط سینی میخندم.
صدایی قلقلکم میدهد که ای کاش لباس محلی داشتم، لباس قرمز، وسط سفیدیِ این برف عجب دلنشین است. سینی را تا دمِ هلالهایش پر میکنم از کاسههای سفالی که هرکدامش یک مزهای دارند؛ نخود شور، نمکِ شبچلهی ماست. یاقوتهای ترش و شیرینِ انار هم درهم میشوند، گوشۀ سینی. عنابهای تازه وسط مینشینند و لبوها کنارشان جاخوش میکنند. کدوی مامان که بیمزگیاش را با شیرۀ انگور جمع کرده تا آبرویش جلوی عروسها و دامادها نرود را هم کنجِ راست سینی مینشانم. تخمهها و کشمشهای دمبریدۀ کنار چایی هم آمادۀ پیوستن به جمعاند.
فقط یک رفیق قدیمی جایش خالی است، که هرچه میگردم، قفسههای کتابخانه همهنوع دلبری در خود جای دادهاند اِلا این یک قلم. حقیقتش را بخواهی دلم غصهدار میشود؛ پس این تکبیتیها و دوبیتیهایی که پِسِ ذهنم نشسته از کجا آمدهاند؟!
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسألهآموز صد مدرس شد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
گوشی تلفن را برمیدارم تا خواهرها و زنداداشها را بفرستم پیِ جناب حافظ، که اگر نباشد گوشۀ شبچلۀ ما خالی از لطفِ ایشان است. در کسری از ثانیه همهی خانواده میروند تا جایِ خالی اصالتِ هنریمان را پر کنند. دوباره بیتها به صف میشوند پسِ ذهنم، حمد و سورهای بر لبهایم مینشیند نثار روحشان.
صدای زنگِ تلفن به صدا در میآید:
_نه خواهر، کتابِ حافظ نداریم!
_باشه، فدای سرت، شب میبینمت، خداحافظ.
چند دقیقهای به همین خبرِ ناخوش دمِ یلدا میگذرد. یکی از آنورِ درونم میگوید: ولش کن حالا، حافظ نشد که نشد! همین را اگر جلودارش نباشم، الان سر از آتلیه و پاساژهای شهر درآورده بودم دنبال سِت کردن لباسهای بچهها و تمِ یلدا و برباد دادن میلیونها تومان فقط برای یک دقیقۀ طولانیِ یلدا!
در جدالِ با خودم، خان داداش اسم و تصویرش مینشیند بر گوشیِ تلفن. سلام داده و نداده، خبر خوش را به گوشهایم میرساند: «کتابِ حافظمو پیدا کردم، با خودم میارمش، فالِ امشبتونم با من.»
همین یک جملهاش پرتم میکند وسطِ شبچلۀ بیستسال پیش که هنوز پدر و مادرم عروس و دامادی نداشتند، پسر بزرگ خانه بود و بقیه پنج خواهر و برادر غلامِ حلقهبهگوشش، مینشست به فال گرفتن و تفسیر من در آوردی، آنقدر کاممان را شیرین میکرد که از طولانی بودن شب یلدا هیچ قسمتمان نمیشد جز خنده.
آخیشِ عمیقی میگویم و خنده مینشیند کنجِ لبهایم. به یاد آن سالها، میخواهیم امشب هم گوشیها را گوشهای جمع کنیم و خودمان را بسپاریم به فالِ حافظ و تفسیرهای داداش بزرگه و پسرش که حالا برای خودش مردی شده. تا برسند، میروم که کرسی را گرم کنم برای گرمای خانواده.
ملیحه نوریان
یکشنبه | ۳۰ آذر ۱۴۰۴ | خراسان شمالی شیروان