ساعتِ هفت روزِ تشییع آشفته از خواب بیدار شدم. همسرم تماس گرفته بود و میخواست ببیند از خواب بیدار شدیم یا نه. علی و مسلم هم خواب بودند. روز قبل در معراج یک دور کربلا را دوره کرده بودیم. بدنم توان نداشت اما این روز، آخرین دیدار با فرماندهان شهید بود. تا از جا بلند شویم و راه بیفتیم ساعت به هشت رسید. نیم ساعت بعد در نزدیکی میدان انقلاب بودیم.
دلسوختگانِ زیادی برای بدرقه آمده بودند. این مردم بارها پیش از این همین راه را رفتهاند. این آرمان هدیه امروز و دیروز نبود. از ابتدای انقلاب هر مهمانی که به شهر بازگشت، مردم همین طوری میزبانی میکردند. ماشینهای حامل پیکرهای مقدس چقدر با سلیقه چیده شده بود. روی تابوتها دسته گل چیده بودند. تصاویر نورانی شهداء و نام مبارکشان، روی پوستر هایی در چهار طرف تابوت نصب بود. اما؛ آخرین سکوها روضههایی جانسوز بود. پیکرهای مادران، همسران و دخترانی بود که اینبار با پرچم ایران محجبه شده بودند. وای از سکویِ آخر. سقف سکو آویزهای تخت کودک، با اشکال ماه و ستاره داشت. گهوارههای کوچک دربسته؛ و آخرین آغوش، با نوازشِ هزاران دست.
از حجم کار و فشارهای مختلف تنها مایعات میخوردم. اشتهایی نداشتم. نه من و نه هیچکدام از بچهها. مسلم که حتی شب قبل نخوابیده بود. احساس کردم باید آبی به دست و صورتم بزنم، تا برای ادامه دادن جان بگیرم. به سمتِ ضلعِ غربی میدان انقلاب رفتم و وارد کوچه جنتی شدم. اواسطِ کوچه یکی از خروجیهای مترو بود و سرویس در انتهای کوچه قرار داشت. سیلِ جمعیت در حال خروج از مترو بود. کوچه از جمعیت لبریز بود. چشمهایِ جستجوگرِ مردم دنبال تابوتهای شهداء میگشت. جمعیت تاتی تاتی کنان میرفت و سرعت پیشروی بسیار کم بود. تمام جمعیت به سمتِ ابتدایِ کوچه در حرکت بود. من از یک طرف کوچه، همراه چند نفر دیگر، به سمت انتهایِ کوچه در حال حرکت بودم. از بلندگوها صدایِ شعار میآمد و مرد و زن زیرِ لب زمزمه میکرد: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با اسرائیل».
مردم با صبوری، مراعات هم را میکردند. نه کسی از گرمای هوا غر میزد و نه کسی هل میداد. همه برای وداع آمده بودند. از نیمه کوچه گذشته بودم که شیشه آرامش شکست. صدایِ کسی از بینِ جمعیت میآمد. جیغ میکشید و فریاد میزد. شال را از سرش برداشته بود. دکمههایش یکی در میان افتاده بود. مرد و زن را هُل میداد. کلماتِ نامفهومی میگفت که از بینشان فقط چند چیز را فهمیدم: «برید کنار… شما میخواید ما رو بکشید. اصلا همتون برای همین اینجایید. الان بازم بمب منفجر میکنن. موشک میزنن. بسه دیگه. ولمون کنید.»
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در چشمها سوالهایِ مختلفی بود اما جمعیت پاسخی واحد داشت. بدونِ اینکه هیچکس بداند، همه یکصدا به سکوتشان ادامه دادند. راهرویی باریک بین مردم باز شد. همه با سکوت پاسخ داده بودند. قدمهایِ سراسیمه دختر آرامتر شد. شالی که از سرش کشیده بود را دور گردن انداخت و با سردرگمی به جمعیت نگاه میکرد. انتظارِ اینجایش رو نداشت. بهتر بگویم مثل رژیم کودککش و حامیان منحوسش خطایِ محاسباتی کرده بود.
سرخورده از تیری که به سنگ خورده بود از بینِ جمعیت محو شد.
نمیدانم شرمسار بود یا نه اما با هر نیت و هدفی که داشت، از جمعیت آزمون مهمی گرفته بود. این اتّحادِ در باور و عمل امروز در امتحان قبول شد. انگار که هر نگاه به دختر گوشزد میکرد، که این پیکرهای مطهر برای باز کردن همین راهروی باریک برای تو پرپر شدهاند. این لالهها در مقابل هر انگ و خصومتی که از جانبِ وطنفروشان و بزدلان بود مثل ما سکوت کردند. در گوشهای به خدمت ادامه دادند و راه پلههای ورود به نردبانِ شهادت را طی کردند. همه این را به خوبی میدانستند. کاش دختر و هم عقیدههایش میفهمیدند که شهید فرستادهای برایِ نشان دادن راه است در هر نقطهای که گم شده باشیم.
سید حامد حسینی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #تهران مراسم تشییع شهدای اقتدار
روایت مازندران
ble.ir/revayate_mazandaran