شنبه, 20 اردیبهشت,1404

روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۲ (ترکیب عطر «پلو» و بوی «رنگ»)

تاریخ ارسال : شنبه, 19 آبان,1403 نویسنده : میلاد کریمی شیراز
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۲ (ترکیب عطر «پلو» و بوی «رنگ»)

همین‌طور که اطراف داربست می‌چرخم، چند جوان در را باز می‌کنند و می‌روند داخل بی‌آنکه کسی کاری بهشان داشته باشد. کلاه کم رویی بدجور به سرم رفته است؛ این بنده خداها که حرفی نداشتند.

قدری بعدتر من هم ایستاده‌ام بالای گلزاری روشن که «یا فاطمه الزهرا» مثل پیشانی‌بندی بر دیواره بالایی‌اش، نقش خون بسته است.

با جوانی که به نظر می‌رسد مسئول خادمان است حال و احوال می‌کنم و اجازه می‌گیرم مقداری از خاک کنار مزار را که تربت پاک صحن حضرت شاهچراغ علیه السلام و قطعه شهداست، بردارم. با خوشرویی اجازه می‌دهد. ترکیب عطر پلو و بوی رنگ، رایحه عجیبی به وجود آورده است!

چند جوان آشنا با خدام هم به جمع اضافه می‌شوند. مسئول خادمان می‌گوید: «آخر هم همه جا همان عکسی را زده‌اند که خانواده‌شان راضی نبودند!» ماجرا برایم جالب می‌شود؛ 3 تا عکس بزرگِ سه گوشه صحن که همان عکس معروف شهید است؛ کدام عکس را می‌گویید؟

- این‌ها همان عکس معروف است؛ ولی نقاشی دیجیتال شده و جلوه رنگ‌هایش قدری بیشتر است. بنابراین ممکن است تصور شود صورت شهید آرایش دارد!

حیرت می‌کنم از دقت و زیست مؤمنانه این خانواده که در چنین شرایطی حواسشان به همه چیز هست. جوان تازه وارد تعریف می‌کند: «بچه‌های شهید دوست داشتند پدر و مادر در شیراز کنار هم باشند، اما خانواده پدری می‌خواستند فرزندشان در لبنان پیش خودشان بماند و...»

یاد جمله آقا مهدی، فرزند شهید به حضرت آقا در دیدار چند روز قبل می‌افتم: «پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند. آقا! حتی لحظه شهادت هم دستشان توی دست هم بود.» 

دوری بی‌دوامی است برای این عاشقانه ختم بخیر شده، وقتی آن طرف حتماً با هم خواهند بود. به قول نظامی:

زهی شیرین و شیرین مردن او

 زهی جان دادن و جان بردن او

 چنین واجب کند در عشق مردن

 به جانان، جان چنین باید سپردن

خوشنویس که کارش تمام شده قبل رفتن رو به جوان مسئول می‌گوید: «یک اتفاق جالب!» همه گوش می‌شوند. نگاهش به بخش کوچکی از زمین بالای مزار است که سنگ‌هایش را برداشته‌اند؛ آنجا را مشکی رنگ کرده و با رنگ زرد، «در راه قدس باید خون شد» را نوشته است. مدت زیادی نگذشته که جمله زرد نوشت، رگه‌هایی از رنگ سرخ پیدا کرده و همین هم او را به تعجب واداشته است. می‌گوید: «انگار این جمله هم خونی شده است!» و راست هم می‌گوید.


میلاد کریمی

یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | استان فارس- شهرشیراز

برچسب ها :