سه تا از خانمهای خانواده که دوتایشان مادربزرگهای ایرانی و لبنانی هستند را میبرند بالا. نوبت به حاج آقا سرلک میرسد. جداگانه روی هر تابوت دست میگذارد و میکشد به قلبش. از خانواده شهید اجازه میگیرد و در میان فریادهای «هیهات من الذله» مثل همیشه سنگ تمام میگذارد:
«مردم بزرگ شیراز، مهمان دارید. مهمان داریم از بلندترین نقطهای که یک انسان میتواند اوج بگیرد. معصومه کرباسی و همسر مکرمهاش "رضا عواضه" جزو نخبگان بودند. در همه دنیا اینها را روی هوا میزدند. جاذبههای حبابی و سرابی، ذرهای دل آنها را به آن سمت نکشاند. نگاه کردند ببینند نقطه رضای خدا کجاست. دیشب آقا مهدی، همین عزیزی که تلاوت آیات قرآن از زبان دلنشین او معنای دیگری برای همه ما داشت در مجلس وداع با پیکر مادرش گفت: "میخواهم بروم. پدربزرگم نمیگذارد، ولی باید بروم." مجری محترم پرسید پس چهار خواهر و برادرت چی؟ گفت: "آنها را میسپارم به دستان پدربزرگم که یک شهید در خانهاش پرورش داده است. آنها را هم میتواند رشد بدهد. باید بروم." آنها که قیاسهایشان مادی و عادی است اینها را نمیفهمند؛ اینها به تعبیر "حافظ" شما کسانی هستند که خدا داستان عهدشان را با لب شیرین دهنان بسته است.»
وقتی حاجآقا ماجرای آقا مهدی را تعریف میکند، پدربزرگ که از صبح ندیدم گریه کند، چفیه را میآورد جلوی صورتش!
«منم باید برم؛ آره برم سرم بره...»
اینجا هر لحظهاش روضه است؛ فرق دارد با بقیه تشییعهایی که دیدهام. بیروتِ دلها انبار باروت است؛ منتظر یک جرقه. چیزی از جنس غم فاطمیه که آستانه دنیاهای تازه است، مردم را به گریه دعوت کرده و به مهمانی نوحه کشانده. مردمِ غصهدارِ غم «سید مقاومت» که حتی نشد یک دل سیر پشت پیکرش راه بیفتند و اشک شور بر گونه روان کنند؛ مردم جریحهدار شده از پر و بال سوخته برگشتنِ ققنوس شهرشان، ناموس کشورشان! مردم بغضآلود از درندگی و دریدگی دشمنی که تا بالای سرشان آمده مرگ پاشیده و خون، درو کرده است!
«محمدحسین عظیمی» که تازه از لبنان برگشته هم با یکی دو نفر فاصله، جلویم ایستاده است.
دارد در گوشیاش چیزی مینویسد. روایتگر خوب شیرازی که روزهای قبل با خیال او و قصههایش از کوچه پس کوچههای «صور»، «ضاحیه» و «بیروت» گذشتم و هر بار دلم خواست آنجا باشم.
امثال آقا محمدحسین برای این استان غنیمتند؛ اگر قدردان شان باشیم. همدیگر را از نزدیک نمیشناسیم، اما همانطور که گفتهاند: «شاعر، شنیدنی است» نویسنده هم خواندنی است. میخواهم بروم جلو «رسیدن به خیر» و «خدا قوتی» بگویم که پیرمردی گوشیاش را میدهد تا برایش از جایگاه عکس بگیرد. بعدش هم حرفهای حاجآقا سرلک، بغضش را میترکاند و منصرفم میکند.
میلاد کریمی
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | استان فارس - شهر شیراز