بخش هفتادودوم
با اینکه خستهام، با اینکه کل دیشب را بیدار بودم، با اینکه سرم گیج میرود و تیر میکشد، ولی باید در مراسم عصر مصلی حضور داشته باشم. این کوچکترین کاری هست که میتوانم بکنم...
وارد مصلی که میشوم چایخانه حضرت رضا (ع) به پا ست. همان دم در به یاد حرمش عرض ادبی به حضرتش میکنم...
از در که وارد میشوم، به سمت درب ورودی اصلی مصلی میروم. اینقدر شلوغ است که حتی نمیشود رد شد. دوستان توصیه میکنند که زیاد خودت را اذیت نکن، بیا در همین حیاط بایستیم... از بس شلوغ است، طبقه دوم مصلی را هم باز کردهاند... هر جا را که نگاه میکنی، یکی گوشهای، کنجی، حتی در اون شلوغی کنار دوستش، چادرش را انداخته صورتش؛ هق هق گریهاش را میتوانی بشنوی...
با اینکه جای سوزن انداختن نیست، انگار امروز در چهره تکتک مردم میشد آن حزن مشترک را با گوشت و پوست لمس کرد. همه لبخندها محو شدند. چهرهها گرفته هستند. چشمهای سرخشده نشان از اندازه بارانی بودن چشمها را میرساند. گویا این بارانی بودن چشمها با شدت بارانی بودن هوای شهرم بی ارتباط نیستند. از دیشب آسمان هم مثل مردم شهرم استراحتی به خودش نداده است...
ادامه دارد...
مدینه دهقان
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی تبریز