دنبال سوژهی کمکهای مردمی برای مقاومت بودم که پیام داد، کسی با نام کابری «ز.بذرافشان» که بعدها از صدایش فهمیدم زن است و احتمالا از من کمی سنش بیشتر است و احتمالا اهل خراسان جنوبی است و احتمالا خیلی دغدغهمند است که دنبال کمک برای نوشتن میگردد و هزاران احتمال دیگر که میانشان فقط یک قطعیت وجود داشت: دلش میتپید برای روایت سه پسر بچهی عشایری که قلکهایشان را شکسته بودند برای کمک به جبههی مقاومت. اما چیز بیشتری نمیدانست و نمیتوانست از همین یک خط خبر، روایت استخوانداری بنویسد که مورد پسند راوینا باشد.
من اما باید چه چیز را روایت میکردم؟
سه برادر عشایری که قلکهایشان را شکستهاند و پولهای هزار، دوهزار و پنجهزار تومانی چسب زدهشان را که شاید با چشمپوشی از خرید کیک و چیپس روزانه، جمع کرده بودند برای خریدن دوچرخه یا هر چیزی که پسرها با تصورش رویا میسازند و برای یکدیگر با ذوق از نزدیک شدن تحققش میگوید، بدون اینکه هزارتومانش را برای روز مبادا بردارند، بخشیدند و جلوی دوربین عکاس طوری اسکناسها را بالا گرفتند که انگار یک سلاح ارزشمند است که پیروزی قطعی را نوید میدهد. سه پسر بچهای که نخواستند قهرمانان میدان این حماسه، فقط زنهایی باشند که طلاها و حلقههای ازدواجشان را هدیه میکنند.
یا باید زنی را روایت میکردم که نمیشناختمش و فقط میدانستم نویسنده است اما با تمام سوژههایی که روی دستش مانده و فرصت نوشتن نداشته، دلش طور خاصی گیر معرفت و مرام این سه برادر شده و حواسش نبوده که خودش عجب سوژهی نابی شده است! خودش که پیام آن ایثار کودکانه را با دلش دریافت کرده و دیگر هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. شاید حتی بعد این، جور دیگری با روضههای «احلی من العسل» گریه کند. شاید توی متنهای بعد از اینش، قهرمانهای بزرگ نامشان عقیل و علی و عماد باشد و شاید یک روز دلش تاب نیاورد و کولهاش را بردارد و برود نهبندان دنبال آن سه برادر و داستانشان را بنویسد برای ماندن در تاریخ.
مهدیه سادات حسینی
جمعه | ۹ آذر ۱۴۰۳ | #کرمان