دلم میخواهد گوشهای بایستم و سیل خروشان را نگاه کنم. قطره قطره جمع شدند و بلوار پر است از آدمهای مختلف، رنگهای مختلف و سلیقههای مختلف؛ این تنوع جذبم میکند. چشم میگردانم بین مردم. سیاهی چادر زنها بین گرمای هوا و تابش ذرههای آفتاب درخشنده میشود. پرتوی نور دیگری چشمم را میگیرد. نوری لای دستها تراوش میکند. دستها بند است به چیزهایی مثل میله پرچم، نخ تسبیح، شیشه آب معدنی و...
نگاهم قفل میشود روی دستهای گره خوردهشان. دست در دست هم، کودک و مادری جوان جلویم ایستادهاند. ته دلم میلرزد. چیزی هولم میدهد میان جمعیت. انگار چشمهایم از دور ایستادن خسته شده باشد. از کنار بلوار همقدم میشوم با سیل خروشنده. کاغذهای دستنویس به چشمم میآید.
چشم از آن دست کوچک و بزرگ که برمیدارم کلمه به کلمه نوشتههای روی کاغذها روشنتر میشود. کودک و زنی که آسوده در این راه قدم برمیدارند بیشتر جلوی چشمم راه میروند. چشم میگردانم. انگار جمعیت شده کودک و زن.
نگاهم خورد به سنگهایی که روی کاغذ مانده. از روزی که فلسطین غصب شد، همیشه در دست زن و کودک فلسطینی سنگ نشسته. همان سنگهایی که از خانههای خراب شدهشان ریخته و در دستانشان دوباره جان گرفته به سمت دشمن. دستهایی که همیشه شکل ابابیل بودهاند برای پرتاب سجیل.
زهرا زارعی
یکشنبه | ۳۱ فروردین ۱۴۰۴ | #کاشان