
میزبان تماس گرفت که یکی از همکاران قدیمی کالج از بیمارستان مرخص شده و میخواهد به عیادتش برود. برف سنگینی باریده بود و من هم از خدا میخواستم بیرون بروم و مناظر اطراف را ببینم. تنفس اکسیژن خالص روزم را ساخت. اولین بار بود که این یکدستی را میدیدم. خانهها و خیابان و جنگل و کوه به یکباره زیر برف رفته بودند و یکدست سفیدپوش شده بودند.
بیست دقیقه در جادههای برفی رانندگی کردیم تا به خانه حاجی «اِلوِدین» رسیدیم. بهمحض پیاده شدن از ماشین، فرزندش «زِید» — که طبقه بالای خانه پدر سکونت داشت — از خانه بیرون آمد و با آقای زارعان خوشوبش گرمی کرد. آقای زارعان هم به گرمی او را تحویل گرفت. از خندهٔ بسیار زیاد زارعان و تکرار «ماشاءالله، ماشاءالله»اش فهمیدم او هم دانشآموز کالج بوده و الآن حسابی بزرگ شده است.
خانه حاجی الودین نُقلی و گرم بود. خودش هم اهل تعریف. تا نشست، سر صحبت را با زارعان باز کرد. شنیده بودم که عمل قلب داشته، و وقتی به سینه و قلبش اشاره کرد فهمیدم دارد از بیماری و بیمارستانش تعریف میکند. آنها که مشغول تعریف شدند، من خانه را برانداز کردم. هال کوچک با آشپزخانهای کوچکتر، از بقیه اتاقهای خانه جدا شده بود تا میزبانِ مهمانان باشد. گوشهٔ اتاق تلویزیونی کوچک بود و یک تابلو «چهار قُل» روی دیوار خودنمایی میکرد.
چند دقیقه که گذشت، همسر حاجی الودین هم آمد و سلاموعلیک کرد. بعد به آشپزخانه رفت و از داخل سبد چند هیزم کوچک برداشت و داخل اجاق گاز خانه انداخت. اولین بار بود که اجاقِ هیزمی میدیدم! فهمیدم گرمایش خانه و اجاق گازشان با هیزم است و با سوزاندن چوب خانهشان را گرم میکنند.
گرمای صحبت زارعان و الودین که فرونشست، از حاجی در مورد جوانیاش و آشنایی او با زارعان پرسیدم. او هم بلافاصله کنترل تلویزیون را برداشت و در یوتیوب — که به تلویزیون خانه وصل بود — فیلمی از زمان جنگ بوسنی برایمان گذاشت. فیلمی که در آن بیش از صد جوان و نوجوان بوسنیایی نشسته بودند و فرماندهای برایشان حرف میزد. الودین یکی از همان جوانها بود که خودش را نشان داد و فرمانده هم همانی بود که چند روز قبل برای سخنرانی به کالج آمده بود.
از زارعان پرسیدم که الودین در کالج چه کار میکرده. او هم گفت: «زمانی که مشکلات مالی کالج زیاد شد، به فکر تأسیس یک دامداری افتادیم. حداقلش این بود که نیازهای شیر و گوشت کالج تأمین میشد و کمی در هزینهها صرفهجویی میشد. مسئولیت گاوداری را هم به حاجی اِلوِدین سپردیم و او هم حقاً و انصافاً در آنجا خیلی زحمت کشید. اما بعد از چند سال مشکلاتی پیش آمد که مجبور شدیم بیشتر گاوها را بفروشیم و تعداد گاوهای گاوداری بسیار کم شد.»
دوست داشتم نظر بوسنیاییها را درمورد کالج بدانم. از حاجی در مورد تفاوت کالج با دیگر دبیرستانهای بوسنی پرسیدم. او جواب مفصلی نداد و به یک جمله بسنده کرد. گفت: «کشور بوسنی متمایل به اتحادیه اروپا است و در مدارس دولتی حتی آب برای طهارت در دستشوییها وجود ندارد. یا اینکه در مدارس دیگر فردی به عنوان *مربی* وجود ندارد و آموزههای دینی صفر است. اما در کالج هم مربی دارند و هم به فرایض دینی مثل نماز خیلی اهمیت میدهند. شما از همین مسائل کوچک شروع کنید و به بقیهشان پی ببرید.»
از خانه الودین که بیرون آمدیم، زارعان گفت سری هم به گاوداری که نزدیک آنجا بود بزنیم. کنار گاوداری چند اتاقک بود که یکی برای ذبح شرعی بود و دیگری یخچالی بزرگ. زارعان میگفت مسلمانان بوسنی آنقدر به کالج اعتماد دارند که قربانیهای خود را برای کالج میآورند تا در کالج استفاده بشود. مقدار این گوشتها هم آنقدر زیاد است که تمام نیاز کالج را تأمین میکند و در ده سال گذشته حتی یک کیلو گوشت هم نخریدهاند! حتی گاهی زیاد هم میآورند و آن را به سفارت ایران و دیگر مراکز مرتبط با ایران هم میدهند!
روز خوبی بود؛ هم برف دیدم و هم آدمهای مهربان. و فهمیدم که میتوان آنقدر اعتماد مسلمانان سنی بوسنی را جلب کرد که قربانیهایشان را با خیال راحت به دست یک ایرانی شیعه بسپارند.
پانوشت۱: مناظر برفی را ببینید و لذت ببرید.
پانوشت۲: بوسنیاییها در پذیرایی از مهمان بینظیرند!
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی
شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۴ | بوسنی_سارایوو