مثل همیشه یک گوشه صاف ایستاده بود. کمتر پیش میآید جایش را عوض کند. چهارراه ابن یمن، بین میدوچان باغ ملی و طبس. یا به قول خودشان حاج ملاهادی و طلاقانی. از وقتی یادم است با گاری چوبیاش یک ضلع از چهارراهوچ را اشغال میکند. ضلع جنوب غربی. همیشه آرزو داشتم ببینم از کجا میآید، چه شکلی آن گاری را میکشد و باهاش هم صحبت شوم. مردی که سلبریتی سبزوار محسوب میشود و کمتر کسی هست یا شاید کسی نیست که بارها او را ندیده باشد. هیچ وقت فکر نمیکردم اولین ملاقاتمان روز ۲۲ بهمن باشد.
مثل همیشه خروسخوان بیرون زده بود و توی آن برف و سرما، هشت صبح منتظر شروع برنامهها بود. وقتی شروع کردیم به حرف زدن، مطمئن شدم همیشه بعد اذان از خانهای که احتمالا کف شهر است میزند بیرون. سخت است هر روز یک گاری چوبی را که چرخهایش هم چوبیست را آن همه راه بکشی، بیاری تا وسط شهر. اگر یک عده نگویند اینها جوانهای روغن زردیاند، نه روغن نباتی؛ باید عرض کنم میگفت: «اون زمان نون جو هم نبود. روغن زرد و کره پیشکش.»
ازش پرسیدم: «حاجی اوضاع جیبات چطوره؟» گفت: «هیچی ندارم، ولی ممنون خدام.» این را هم بگویم که چند وقتی هم هست آن طرفها ندیدمش و انشاءالله که یک سری مردمآزارِ کارمند، مانع کسب حلالش نشده باشند.
برگردیم به داستان خودمان. میگفت از پنج سال قبل انقلاب آمده توی خط. یک جمله از پسردایی مبارزش نقل کرد که جالب بود؛ میگفت بهش گفتم: «اینا مسلحن حواست باشه. اونم برگشته و گفته شاه گاوه و گاو هم شاخ داره! باید با قلم کار کنی...»
از همان سال وارد راهپیماییها شده و دائم بین شهر و روستا در گردش بوده. همزمان با یکی از رفقای شهیدش توی کار پخش اعلامیه هم بوده و قبل اینکه دستگیر شود انقلاب میشود.
تو سه دقیقهٔ صحبتمان یک بغض سنگینی داشت. یک بغض مردانه. یکهو میپرید وسط حرفم و از افتخاراتش میگفت. دلم نمیآید نگویم از این حرفهایش؛ از اینکه ۲۵ سال بسیجی بوده، سه تا پسر انقلابی و فدایی دارد، اینکه حاضر است تا آخرین قطره خونش در خدمت جمهوری اسلامی باشد و آرزوی عمری بلند برای رهبری داشته باشد.
سید مجتبی طبسی
ble.ir/na_khasteh
شنبه | ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار