دوشنبه, 08 دی,1404

شب چلّه

تاریخ ارسال : شنبه, 06 دی,1404 نویسنده : زهرا باقرزاده کاشان
شب چلّه

خانه پدری‌ام وسط یک باغچه سه هزار متری بود. چند اتاق کنار همدیگر با یک حوض بزرگ وسط حیاط. چند قدم آن‌طرف‌تر از حوض، درختان میوه خودنمایی می‌کردند: درختان انار زاغه (ملس)، شیرین و ترش که به ترتیب می‌رسیدند؛ چند درخت انجیر سیاه و زرد، بی‌دانه و بادانه که اول بی‌دانه‌ها چیدنی می‌شدند؛ درختان مو که روی سبات‌های چوبی آویزان بودند و انگورهای سیاه و زرد بی‌دانه و بادانه داشتند؛ یکی دو درخت بزرگ زردآلو و زالزالک، بِه و خرمالو و توت سفید که هر کدام روزهایی از سال را به ما رزق و روزی می‌دادند.

یکی دو تا درخت کاج هم میان آن‌ها بود که آنقدر بلند شده بودند که به صرفه نبود سرمان را به آن بالاها بچرخانیم تا ببینیمشان. فقط عصرهای تابستان که دسته گنجشک‌ها برای فرار از گرما لا به لای شاخ و برگ آن‌ها پنهان می‌شدند و صدای جیک‌جیکشان نمی‌گذاشت چُرتی بزنیم، صدای اعتراض ما را در می‌آوردند و ما هم با پرتاب کردن تکه سنگی به سمت آن‌ها، آن‌ها را پرواز می‌دادیم. شب‌های تابستان که برای خوابیدن به بالای پشت‌بام می‌رفتیم، صبح که چشم باز می‌کردیم اولین درختی که می‌دیدیم همان دو درخت کاج بود که ابهت و بلندی‌اش غرور خاصی در من ایجاد می‌کرد.

اواسط پاییز که می‌شد، غروب‌ها مادرم از لا به لای همین درختان انبوه با دامنی پر از انار و به و خرمالو بیرون می‌آمد. برگ‌های خاک‌آلود و سرشاخه‌های تیز درختان، غبار و خطوط زیادی روی صورت نورانی او می‌انداخت. بعد، همان گوشه باغچه جایی که نساقده (سایه‌انداز) بود، درست کنار دیوار بلند گِلی که مرحوم پدرم سال‌ها پیش گودالی بزرگ در آن‌جا کنده بود، آهسته دامنش را روی زمین پهن می‌کرد؛ مبادا انارها ضربه ببینند. خیلی با احتیاط یکی یکی آن‌ها را برمی‌داشت و داخل گودال، لا به لای کاه‌ کُته‌ها قرار می‌داد. این گودال حکم یخچال را داشت و تا اواخر زمستان و گاهی تا اواسط بهار، انارها و دیگر میوه‌ها را صحیح و سالم در خود نگه می‌داشت.

چند روزی کار مادرم همین بود تا مقدار زیادی میوه به همین شکل انبار می‌شد. این موقع، فصل برداشت بِه هم بود. گاهی میوه‌های بِه پنج‌ شش‌تایی کنار هم روی یک شاخه می‌روییدند. مادرم دسته آن را یک‌جا از شاخه جدا می‌کرد و برای خوشبو کردن فضای اتاق نشیمن، آن را به چهار گوشه آن آویزان می‌کرد. با این کار، هر کس به اتاق وارد می‌شد مشامش با عطر بِه معطّر می‌شد. گاهی هم دسته انارهای سرخ‌رنگ را آویزان می‌کرد. این دسته‌های میوه زیبایی خاصی به اتاق ما می‌داد و لذت غیرقابل وصفی نصیب چشم و مشام ما می‌کرد.

شب چله که از راه می‌رسید، همان انارها را با مقداری گُل ذرت همان ذرت‌هایی که بهار کردویی از آن را می‌کاشت و اجازه می‌داد تا خوب برسند و وقتی خشک می‌شدند، آن‌ها را چند روزی گوشه حیاط خانه‌مان زیر آفتاب پهن می‌کرد و خوب که پِرشه‌های (ساقه) آن‌ها خشک می‌شد، با جدا کردن دانه‌ها از چوب وسط، آن‌ها را در دیگ بزرگی تفت می‌داد و گُل ذرت (پف‌فیل)‌های نمکی و تردی ازشان درست می‌کرد و باقالی‌هایی که آن هم از محصول بهار همان سالمان بود و یک روز قبل آن‌ها را خیس کرده و بعد می‌پخت، و لبوهای صورتی‌ رنگ بومی و برگه‌های خیس‌شده زردآلو می‌گذاشت داخل مَجمعه (سینی بزرگ) مِسی کنگره‌دار، روی کرسی بزرگ آتشی. مادرم شب‌های چله، کرسی بزرگمان را برپا می‌کرد و لحاف مخمل و چادر شب ابریشمی جهازش را از لا به لای رختخواب‌های نو بیرون می‌کشید و روی آن می‌انداخت؛ چون در این شب برخی اقوام هم به خانه ما می‌آمدند و عده ما زیاد می‌شد.

برای گرم کردن کرسی هم، جایی در مطبخ خانه — همان جایی که دو تنور بزرگ و کوچک کنار همدیگر بود — اجاقی کوچک مخصوص سوزاندن سُکُله‌ها (هیزم) درست کرده بود. چوب‌ها را به برادرهایم می‌گفت که به تکه‌های کوچک‌تری بشکنند و با چند قطره نفت خوب که می‌سوخت، با خاک‌اندازی مخصوص داخل منقل بزرگی می‌ریخت و مقداری خاکستر روی گلوله‌های زغال تفتیده می‌پاشید و یک آجر ختایی روی آن می‌گذاشت و فوراً می‌آورد و زیر کرسی قرار می‌داد. گرمای آتش همراه بوی دودی که از چوب‌های سوخته به مشام می‌رسید، تا دم دمای سحر بدن ما را گرم می‌کرد. ولی نیمه‌های شب انگار پاهای ما زیر کرسی در یخچال باشد، از شدت سرما از خواب بیدار می‌شدیم. همان سحرگاه دوباره مادرم برای سوزاندن آتش، منقل را برمی‌داشت و به مطبخ خانه می‌برد.

من هم که ته‌تغاری و عزیزکرده‌ی خانه‌مان بودم، همراه بقیه خواهرها و برادرهایم زیر لحاف دور کرسی می‌نشستیم و همین‌طور که خوراکی‌ها را می‌خوردیم و شادی می‌کردیم و سر به سر همدیگر می‌گذاشتیم، مادرم که البته فقط سواد قرآنی داشت، برایمان قصه‌های قدیمی دختر ماه پیشونی و کره اسب دریایی را تعریف می‌کرد.

زهرا باقرزاده

سه‌شنبه | ۲ دی ۱۴۰۴ | اصفهان کاشان

برچسب ها :