دو بار جراحی کرده بود تا بتواند بدنش را از نجاست ترکشهای اسرائیلی پاک کند.
دیدن ما بدون عباس دنیای درد بود روی دردهایش. مدام بغضش را قورت میداد. کافی بود یکبار پلک بزند تا سیل اشکهایش پهن شود روی صورتش. سرش را پائین نگه میداشت تا جای خالی عباس را کنار ما نبیند. بهانهای میجست تا باران اشکش را کنترل کند. به خانمش گفت: «اون کتاب رو میاری؟» صفحه اول کتاب را باز کرد. لبخند تلخی زد و گفت: «بهخاطر این کتاب با عباس دعواها داشتیم. ببینید چی نوشته برام.»
شروع کرد به تعریف آن شب:
ناشنیدههای آن شب را گفت و گفت و گفت تا رسید به لحظه وداع با عباس.
تجمع چند نفره ممنوع بود. چهار پنج متر با ماشین فاصله داشتیم. ماشین رو زدند...
بچههایی که نزدیک ماشین بودند درجا افتادند...
من و عباس کنار هم بودیم...
یک لحظه سکوت کرد. با حسرت سرش را تکان میداد. انگار صحنه را میبیند و تعریف میکند. دوباره گفت:
من و عباس کنار هم بودیم...
افتادیم...
دو متر باهم فاصله داشتیم.
سلامهای زیارت عاشورا را میگفت...
«اَلسَّلامُ عَلی الحُسَین...»
گفتم: «عباس خوبی؟ سالمی؟»
بند بعدی سلام را داد. «وَ عَلی عَلیّبنِالحُسَین»
رفیقم نفسهای آخرش را میکشید و نمیتوانستم کاری کنم.
«وَ عَلی اَولادِ الحُسَین وَ عَلی اَصحابِ الحُسَین...»
سلامهایش را داد...
درد زیادی داشتم. نمیتوانستم حرکت کنم. فقط صداهای نامفهومی به گوشم میخورد. شنیدم که میگفتند بدن عباس سرد شده...
بدنِ سرد شده خبر از شهادت میداد...
ابوالفضل اشک همه ما را درآورد ولی اشک نریخت. دوباره جلد اول کتاب را باز کرد و گفت: «ببینید جمله آخرش را
ببینید شهادت چطور برای عباس بادا شد و برای من ماند تا روز مبادا...»
پ.ن: روایت دیدار با همرزم شهید عباس آلویی
سیدمحمد نبوی
پنجشنبه | ۱۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان