وارد مدرسه که شدیم، عروسکهایی که دست چند تا از بچهها بود توجهمان را جلب کرد.
مادری گفت: «بهم گفتن عروسکی که دارن دست و پا نداره.» گفتم: «اتفاقاً بهتر. همین برای نمایشمون خوبه. بیشتر به بچههای غزه شبیهه.»
لبخند تلخی نشست روی لبهای روزهدارمان.
با دخترم و خواهر شیرخوارهاش سریع برگشتیم خانه تا عروسکی برداریم و با پارچهای سفید شبیه شهدای نوزاد غزهاش کنیم.
قرار بود با گروهی از بچهها راهپیمایی نمادینی در میدان ارگ کرمان که تازگیها تبدیل به پاتوق گردشگران نوروزی شده برای حمایت از غزه داشته باشیم.
جمعمان جمع شد.
شاخههای زیتون را آوردند تا حلقههایی روی سر دخترها درست کنند؛ به یادبود صلح گمشده در هزارتوی سازمانهای بینالمللی.
رنگ قرمز آوردند و باند تا بچهها را گریم کنند به شکل کودکان زخمی غزه.
رنگ سرخ نشست روی پیشانی دخترم.
لحظهای واقعی تصورش کردم و هراسی دلم را چنگ زد.
نگاهی به جمعمان کردم؛ جمعی مادر و بچه که در کلاس مدرسه نشسته بودیم.
مثل مادرها و بچههای غزه که در اردوگاهها و مدرسهها پناه گرفته بودند.
اما ما فرق داشتیم. هیچ بمبی قرار نبود جانمان را تهدید کند.
آن رنگها مصنوعی بود.
گرسنه بودیم اما تا افطار چیزی نمانده بود.
هیچ گذرگاه رفحی نبود که رژیم جنایتکار اسراییل، آن را ببندد و قحطی مصنوعی ایجاد کند.
بیرون روی حیاط و در مسیر مدرسه تا میدان ارگ، هوا سرد بود و نوزادم چشمهایش از سرما به اشک نشسته بود اما خانهای بود و یک بخاری تا گرمش کنم.
برنامه تمام شد و با بقیه عکس دسته جمعی گرفتیم.
دخترکم با شوق دوید سمت سمبوسههایی که برای افطار گرفته بودند.
پاها و کمرم از خستگی زق زق میکرد اما این کوفتگی را دوست داشتم. خودم را کنار آن مادر غزه دیدم که از زیر آوار بیرون میآید و تنش کوفته است و کودکانش زخمی یا شهید.
چقدر کوچک بود کارمان مقابل مقاومت آنها اما در این روزها تمام چیزی است که از دستمان برمیآمد.
برگشتیم خانه با آتشی در دل تا راهپیمایی روز قدس را شرکت کنیم این بار نه فقط در ایران و چند کشور اسلامی که همراه با وجدانهای بیدار شده از خون بیگناهان غزه در تمام جهان.
از مادرهای دیگر که خداحافظی کردیم این جمله وداعمان بود:
به امید راهپیمایی تا قدس روزی که آزاد شده باشد.
زهره راد
پنجشنبه | ۷ فروردین ۱۴۰۳ | #کرمان