چهار شنبه, 12 آذر,1404

عطر هل روضه

تاریخ ارسال : یکشنبه, 09 آذر,1404 نویسنده : ساری
عطر هل روضه


در سکوت غروب، وقتی وارد خانهٔ دوستم شدم، بوی هلِ چای مثل دستی گرم دور دلم حلقه زد. سفره‌ای ساده وسط اتاق پهن بود؛ چند استکان کمر‌باریک گوشهٔ سفره ردیف شده بود و ظرف خرمای ریز و تیره کنارشان برق می‌زد؛ یادگار همان نذری‌های کوچک و صمیمی که هیچ‌وقت رنگ تجمل نگرفته بود.

کتیبه‌ای که بر دیوار آویزان بود، چشمم را گرفت: «این خانه عزادارِ مادرِ حسین است.» همین جمله انگار فضای خانه را از روزمرگی جدا می‌کرد و هوا را به احترام و اندوهی شیرین آغشته می‌ساخت.

روضه‌خوان آرام وارد شد و دعای فرج را زمزمه کرد.

دست‌ها یکی‌یکی به سمت آسمان رفت؛ دست‌هایی آشنا با اشک، با دلدادگی، با سکوت‌های بلند.

با اولین کلمات روضه، نفس‌ها آرام‌تر شد؛ انگار کسی درِ دل‌ها را بی‌صدا گشود و قصه را روی زخم‌های قدیمی نشاند. صدای روضه‌خوان میان دیوارهای خانه می‌پیچید و هر گوشه را به خاطره‌ای روشن بدل می‌کرد.

در همان میانِ اشک و زمزمه، چشمم به چند کودک افتاد که بی‌صدا و مشتاق میان جمع می‌چرخیدند؛ استکان‌ها را جمع می‌کردند، خرما تعارف می‌کردند و گوشه‌وکنارِ سفره را با حوصله مرتب می‌کردند. انگار آن‌ها نیز سهمی از این دل‌سپاری را بر دوش داشتند؛ سهمی که نه از روی تکلیف که از سر عشق بود. نگاهشان پر از همان احترام پنهانی بود که در خانه موج می‌زد؛ کودکانی که گرچه هنوز اول راه بودند، اما در همین خدمت کوچک، ردی از بزرگی دل‌هایشان پیدا بود. حضورشان مثل نسیمی تازه، روضه را از گذشته به اکنون پیوند می‌زد.

نمی‌دانم کدام لحظه بود که فهمیدم چقدر دلم برای همین صمیمیتِ بی‌پیرایه تنگ شده بود؛ برای گرمای استکانی چای وقتی میان روایت‌ها دست‌به‌دست می‌شود. چقدر خوب که دوباره چای بود و خرما و روضه؛ چقدر خوب که در خانهٔ دوستم سفری کوتاه اما عمیق به سنتی قدیمی داشتم؛ میراثی که هنوز در سادگی‌اش آسمان را نزدیک‌تر می‌کند.

سیده سماء حسینی

یکشنبه | ۲ آذرماه ۱۴۰۴ | مازندران ساری

بهارنارنج؛ روایت استان مازندران 



برچسب ها :