سه شنبه, 02 اردیبهشت,1404

علی العهد

تاریخ ارسال : شنبه, 09 فروردین,1404 نویسنده : صدیقه خادمی اراک
علی العهد

انگار در خانه‌ی ما عهدی نانوشته است که بعد از راهپیمایی، بچه‌ها را به پارک و گردش ببریم تا آن روز برایشان خاطره‌انگیز باشد. الحق که صبح هم وقتی بیدارشان کردم، خوشحال و خندان بودند. بعد از دادن صبحانه، سربند و پرچم‌هایشان را در کیفم انداختم. از آب و نانشان که نمی‌شود غافل شد! فاطمه‌یاس عادت دارد به‌محض بسته شدن درِ ماشین، صدایش برای خوراکی بلند شود.

من هم یاد گرفته‌ام! قبل از خروج از خانه حسابی به شکمش می‌رسم تا در ماشین بهانه نگیرد.

بعد از پارک کردن ماشین پشت پارک شهر، دوباره به سمت خیل عظیم جمعیت رفتیم. ماشاءالله به این جمعیت! مردم در ماه رمضان امسال کولاک کردند. صدای مهدی بود که تازه حواسم را، که پرتِ عکس و فیلم گرفتن از محمدعلی بود، به خودش آورد.

از بعد از سحر بیدار بودم. می‌خواستم کلیدی بسازم با این جمله‌ی آقا که فرمودند: "فلسطین، کلید رمزآلود فرج است." برای همین، متن کوتاهی نوشتم تا محمدعلی آن را بخواند. آخر، مدرسه‌شان پویشی راه انداخته بود و من هم که با ذوق کودکانه فیلم را ارسال کردم، اما حتی در گروه مدرسه هم بارگذاری نشد.

نگاهی به جمعیت کردم. ما تقریباً جزو نفرات اول راهپیمایی بودیم. تعدادی سرباز، با پلاکاردی بزرگ در دست، با شور و هیجان، شعارهای پشت بلندگو را تکرار می‌کردند؛ طوری که آدم یادش می‌رفت الان ماه رمضان است و ممکن است تا غروب، برای جرعه‌ای آب، تشنه بماند.

- "مهدیه، نگاه کن بلندگوهای جدید نصب کردن."


چه جالب، یک سری بلندگو را بالای تیر برق‌ها نصب کرده بودند، طوری که صدا در کل مسیر، یکسان پخش می‌شد. دیگر خبری از وانت‌های بلندگو نبود که یک جا صدایش گوش‌خراش باشد و جای دیگر، اصلاً صدای شعارگو نرسد. 

خدا را شکر، ما هم یک قدم به کلان‌شهر شدن نزدیک‌تر شدیم!


پشت سربازها، چند تن از مردانِ مرد روی ویلچر به سمت مصلا حرکت می‌کردند. واقعا صحنه‌ی غرورانگیزی بود!

بچه‌ها هم که، الی ماشاءالله، در جمعیت زیادی چشم نواز بودند.

نگاهی به فاطمه‌سما انداختم. از اواسط راهپیمایی با قهر، خودش را روی دوش مهدی انداخته بود و از آن بالا، با یک لبخند ژکوند، ملت را تماشا می‌کرد. فاطمه‌یاس هم با اخم، دنبال فرصتی بود تا زهرچشمی از او بگیرد تا دیگر هوس نکند قبل از او روی دوش مهدی، آن بالا بالاها بنشیند!

- مهدی بذارش پایین تا کمر درد نشدی.

- خوب گفتی خانوم، اما یکم دیر، فاطمه‌یاس، حالا نوبت تو شد، بپر بالا.


دست فاطمه‌سما را می‌گیرم به سمت غرفه‌ای می‌رویم که نمادی از مبل شهید سنوار در آن بود. سریع محمدعلی را روی آن نشاندم و چند عکس انداختم. نیم ساعت بیشتر آنجا بودیم و هنوز خیل جمعیت ادامه داشت.

پیرزن و پیرمردهای زیادی آمده بودند؛ همان‌هایی که شاید در روزهای عادی، به بهانه‌ی پا درد و کمر درد، از یک قدم زدن ساده هم طفره می‌رفتند.


- مهدی! ماه رمضون و این جمعیت، واقعاً گل کاشتن!

آخه، دیشب حضرت آقا توی پیام تلویزیونی، "حضور حداکثری" رو خواستن.

- جدی؟ اصلا متوجه نشدم.


با خنده می‌گوید: "ما که جز شبکه پویا، شبکه دیگه‌ای نداریم!"


صدیقه خادمی

جمعه | ۸ فروردین ۱۴۰۴ | #مرکزی #اراک



دانلود فایل علی العهد


برچسب ها :