
چند سال قبل که استاد سر کلاس روانشناسی اسمش را آورد، صورتم را سمت سمیه کردم: «من تا حالا افسرده نشدم. چه شکلیه یعنی؟» سمیه مثل کسی که قبلاً از این درس توی زندگیاش بیست گرفته باشد، برایم پایاننامهاش را شرح داد: «ببین، همه بالاخره یه روزی تو زندگیشون یه بار رو دچار میشن…»
تِز سمیه تمام نشده بود که استاد حقجو نمیدانم تعجب صورتم را چطور متوجه شد؟ چون صد در صد صدایم آنقدر بلند نبود که به گوشش برسد. بین همهی بچهها بلند شد و سوالش را به طرفم پرتاب کرد تا جو کلاس همهمه نشود: «اونجا به گلزار چی میگی؟ از من بپرس.» دستوپایم را گم کردم و چادرم را کمی جلو کشیدم. ایستادم: «استاد، گفتم من تا به حال با افسردگی میونهای نداشتم. بعد خانم گلزار گفتن همه بالاخره یه دوره افسردگی رو تجربه میکنن.» استاد سرش را چند بار تکان داد. چشمهایش را تا صورت سمیه بالا آورد: «خب خانم گلزار، شما فکر میکنی افسردگی چه جوریه؟» سمیه یک ضربهی جانانه با رویهی کفش به ساق پایم پرت کرد و بلند شد: «استاد، مواجههی خودم با افسردگی بعد از زایمانم اینطوری بود که دلم تنهایی میخواست، در حدی که کششی به نوزادم هم نداشتم.»
مهدیه مقدم
جمعه | ۲۸ آذر ۱۴۰۴ | تهران