وارد مزار شدیم دور تا دور آن را با لولههای داربستی بسته بودند. محل دفن پشت مزار شهدای دفاع مقدس روستا بود. تابوتها را آوردند. اشک از صورت مردم بند نمیآمد. آنقدر گریه کردند که میشد با اشکهایشان آنجا را تطهیر کرد.
به سختی خودم را به ردیف اول پشت داربستها رساندم. در آن هیاهو بغض گلویم را گرفت. انگار یک تیکه از بدنم دارد جزغاله میشود.
آنقدر غمگین و آشفته بودم که متوجه گمشدن خود در جمعیت نشدم؛ اما برایم اهمیتی نداشت. الان چیزی مهمتر از آن برایم اتفاق افتاده.
تک به تک تلقین را برای هر شهید خانواده خوانده شد. پسر کوچک به خاک سپرده شد. پسر بزرگ بعد از برادرش سر بر خاک گذاشت. نوبت به مادر رسید. از بالای سرم پتوی گلبفات دونفره دست به دست شد تا به بالای مزار رسید. چند نفر پتو را طوری گرفتند که هنگام بیرون آوردن و دفن پیکر مادر، چشم نامحرمی به ناموسشان نیوفتد. رسمی که ناشی از غیرت مردهایشان بود. دختر را هم به همین شکل دفن کردند. لحد آخر گذاشته شد. پیرمردها و جوانها بیل در دست گرفتند و همه تپه خاکی که در آنجا درست شده بود را روی لحدها میریختند و صدای «یا حسین، یا حسین» در روستا میپیچید.
انیس نصرالهی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #مرکزی #کمیجان #اسفندان
رسام؛ روایتسرای استان مرکزی
ble.ir/Rasam_markazi