سهسالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشهای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش.
مامان جیغ زد اما... ناگهان باباییجونم سریع آمد جلو و با پایش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پایش یکذره پاره شد. باباها خیلی بچههاشان را دوست دارند. برای همین حاضرند خودشان آسیب ببینند اما ما نبینیم. با مامان، عمو رضا و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت: «باید اینجا بمونه». مامان گفت: «باشه». پای بابام را بخیه زدند. بابام با عصا به مدرسه میرفت، آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمیدانم اما وقتی بخیهاش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم.
فاطمهحسنا ظریفی | ۸ساله
شنبه | ۱۵ دی ۱۴٠۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
@pas_az_baran