با زینب دم پنجره ایستادهبودیم و ستارهباران پدافند هوایی تبریز را تماشا میکردیم که یکهو با بغض گفت: «مامان! کاش اگه اسرائیل خواست خونهی ما رو بزنه همهمون خونه باشیم و باهم بمیریم!» زیر بمبارانِ اخبار از دخترک غافل شدهبودم و ترس افتادهبود به جانش. نه اینکه از قدرت ایران خبر نداشتهباشد. اسم تکتک موشکهای قدرتمند ایران را همراه کارکردشان خواندهبود و میدانست. ولی گاهی ترس موذیانه وارد میشود و کار خودش را میکند.
باید ته دلش را قرص میکردم. اینجور وقتها گفتگو همیشه جواب است. نشستیم و دربارهی اتفاقاتی که افتاده صحبت کردیم. احساساتمان را ریختیم وسط. خوب و بد، واقعی و غیرواقعی همه را از هم سوا کردیم؛ کُری هم خواندیم برای اسرائیل. فردا عصر به پیشنهاد یکی از دوستان پرچم ایران را برداشتیم و رفتیم خیابان. رقص پرچم، که از شیشهی ماشین دادهبودیم بیرون بههمراه یک آهنگ حماسی، حال زینب را حسابی خوب کردهبود. حرف نمیزد ولی لبخند عمیقی روی صورتش پهن بود.
شب، همگی برای تماشای شاهکار پدافند هوایی، در پشتبام مهمان زینب بودیم به صرف چیپس و پفک. حریف اصرارهایش نشدم، فکرکنم لازم است کمی هم در مورد فرق شجاعت و بیاحتیاطی باهم گفتگو کنیم.
لیلا طهماسبی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز
ble.ir/ravitabriz