شنبه, 15 شهریور,1404

قدرِ روایت را می‌دانست

تاریخ ارسال : شنبه, 18 مرداد,1404 نویسنده : حسین پاک تهران
قدرِ روایت را می‌دانست

در ایران امروز، روز بزرگداشت خبرنگار است. به همین بهانه، می‌خواهم برای نخستین‌بار پرده از اتفاقی کم‌نظیر در جنگ ۶۶ روزه بردارم.


تنها چند روز از شهادت سید مقاومت گذشته بود. ما در چند خط مختلف، مشغول پوشش تحولات پیرامون جنگ بودیم؛ در همان روزهایی که همه در بهت و حیرت به سر می‌بردند. همان روزهایی که امام خامنه‌ای عزیز فرمودند:

«روایت‌گری شما در زمان حیرت دیگران، موجب محبت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به شما خواهد شد.»


بر اثر شوک‌های ناشی از شهادت سید، و استنشاق برخی مواد ناشناخته پس از حمله دشمن به ضاحیه، به‌همراه نبود تغذیه‌ی مناسب، دچار عفونت شدید روده شدم. وضعیت جسمی‌ام طوری بود که ناگزیر، در طول روز باید دقایقی می‌نشستم و استراحت می‌کردم.

در آن روزها، ما محل اسکان ثابتی نداشتیم و هر روز مجبور به جابه‌جایی بودیم. برای کمی استراحت، همراه با عزیزی به روضه‌الحوراء رفتیم. همان‌جا بود که تلفن همراهم با شماره‌ای ناشناس زنگ خورد.


صدای آشنایی پشت خط بود. گفت:

«تا نیم ساعت دیگر خودت را به فلان نقطه در ضاحیه برسان.»


بی‌درنگ راه افتادم. خودرو را پارک کرده و وارد ساختمان مورد نظر شدم. عزیزی از ما استقبال کرد و گفت:

«کمی منتظر بمانید.»


دقایقی بعد، عزیز دیگری وارد شد؛ تا او را دیدم، انگار خون دوباره در رگ‌هایم جاری شد. با لحنی قاطع گفت:

«اگر تلفن همراه دارید، همین‌جا بگذارید. باید جایی برویم.»


تلفن‌ها را تحویل دادیم. با چند جابه‌جایی، از آن ساختمان به مکانی دیگر منتقل شدیم و سرانجام، خود را در اتاقی دیگر یافتیم؛ اتاقی که همه چیزش، نشانه‌ی اتفاقی مهم بود…


در آن اتاق، چشم به در دوخته بودیم و منتظر ورود هر کسی که ممکن بود بیاید. ناگهان، کسی وارد شد که حتی تصورش را هم نمی‌کردیم.

بغضِ رفتن سید، و دوستانم از جمله هادی بوزید، آن روزها داشت خفه‌ام می‌کرد. فکر می‌کردم شاید آغوشی پیدا شده تا خودم را خالی کنم.

اما او، آن‌قدر باصلابت وارد شد که از گریه کردن خجالت کشیدم.


نشستیم. همه ساکت بودند و تنها به احوال‌پرسی‌های معمول اکتفا کردند.

اما من، در درون، در آستانه‌ی انفجار بودم. بالاخره طاقت نیاوردم و پرسیدم:

«حاجی! شما چطور در این شرایط به این‌جا آمدید؟ نمی‌بینید دشمن دارد فرماندهان را یکی‌یکی می‌زند؟»


خندید و گفت:

«پسرم… خدا من را برای چنین روزهایی خلق کرده.

من نمی‌توانم از میدان دور بمانم.

این جنگ، جنگِ ما هم هست.»


در همان لحظه، بی‌معرفتی برخی‌ها مثل فیلمی از مقابل چشمانم گذشت؛ همان‌ها که این روزها مدام می‌گفتند:

«ایران، حزب‌الله را تنها گذاشته است!»


دقایقی گذشت. حاجی گفت:

«کاغذ و قلم بیاورید. می‌خواهم با شما صحبت کنم.»


من شروع کردم به نوشتن و شنیدن.

او گفت:

«من کار شما را می‌بینم. می‌خواهم واقعیت‌ها را بدانید.»


ساعاتی وقت گذاشت. مسیر روایت را برایمان روشن کرد.

من هنوز آن دست‌نوشته‌ها را دارم…

بی‌نظیرند.


آن مرد کم‌نظیر، در سخت‌ترین روزهای جنگ، ساعت‌ها برای روایت و خبر وقت گذاشت.

روزهایی که او، صله‌وصل فرماندهان حزب خدا بود؛ همان‌ها که پس از رفتن سید، دل‌شکسته شده بودند.

اما همین‌که او را در ضاحیه می‌دیدند، دوباره برخاسته، به میدان می‌رفتند و دشمن را مجازات می‌کردند.


«حاج رمضان» عزیز، آن روز خیلی خوش‌روحیه بود.

اما وقت نماز، در قنوت، دعای عجیبی خواند:

«اللهم ألحِقنی بالصالحین…»


و او، در أم‌المعارکِ حق و باطل، به دوستان و یاران شهیدش پیوست.


امروز، بیش از همیشه، به کسی نیاز داریم که در سخت‌ترین شرایطِ جنگ،

قدر روایت را بداند…


حسین پاک

t.me/hossein_pak69

جمعه | ۱۷ مرداد ۱۴۰۴ | #تهران


برچسب ها :