شنبه, 20 اردیبهشت,1404

قصه‌ی گیسوی تو...

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 14 فروردین,1404 نویسنده : محسن حسن‌زاده بیروت
قصه‌ی گیسوی تو...

یک؛ دست کردم توی شبِ موهات. بوسیدمش. بوییدمش. و خوش‌به‌حال گرهِ دور موهات که همیشه بخشی از وجود تو را در آغوش گرفته...

موهای بلندت را دوست داشتی. نمی‌دانم چند ماه قبل بود. از ماموریت برگشته بودی. موهات بلند شده بود. سپردی‌ش به دست دوست آرایشگرت و با یک دسته مو برگشتی خانه. نگهش داشتی.

حتی چند ماه قبل که فهمیدی بمب‌ها خانه‌ات را ویران کرده‌اند، خودت را رساندی به خانه، حفره‌ای وسط آوارها پیدا کردی و رفتی تو. بغلت مگر چقدر جا داشت؟ چند تا از وسایل شخصی‌ت را با خودت از زیر آوارها آوردی بیرون؛ و موهات را.


دو؛ اسلحه‌ات را برایمان آوردند. حرارت، فلز اسلحه را از فرم انداخته بود. روی آن ارتفاع، با بمب‌های فسفری، به استقبالت آمده بودند. قبل رفتن، گفتی دلت می‌خواهد هزار تا فیلتر، ناخالصی‌هات را پاک کنند؛ پاکِ پاکِ پاک. پدرت گفت این‌قدر پاک که تو می‌گویی، بی خون دادن نمی‌شود.

آتشِ بمب فسفری را آب خاموش نمی‌کند. آب... لابد تشنه بودی.

این ترکیب شیمیایی منحوس، گاهی تا مغز استخوان آدم‌ها را می‌سوزاند. ببین چگونه آن فلز سخت را ویران کرده. بمب فسفری در برابر گوشت و خون؟ در برابر تارهای لطیف موهات؟

یاسر! از پیکرت برایمان هیچ نیاوردند. خاکسترِ تنت، با خاک‌های سرخ جنوب مخلوط شد تا بهار که آمد، با گل‌ها برویی.

گفتند مفقود‌الاثری. مفقودالاثر؟ نه! ما هنوز موهات را، بخشی از وجودت را، اثرت را توی خانه داریم.


سه؛ موهای تو خرمایی و شهر دل من بم

آشفته مکن موی که بم زلزله‌خیز است


پی‌نوشت: برای شهیدِ معرکه، یاسر محمدعلی الکاشی


محسن حسن‌زاده

ble.ir/targap

سه‌شنبه | ۲۸ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت

برچسب ها :