امروز مادرم بهشدت گریه کرد، گریهای از سر غم و خستگی. مادرم که همه به هنر دستهای زیبایش گواهی میدهند، بعد از سوختن غذای مقلوبه "دروغین" پیش از آنکه کامل پخته شود، گریه کرد. او گریه کرد با اینکه تقصیری در سوختن غذا نداشت، بلکه به دلیل اینکه بعد از چهارمین آوارگیمان و رسیدن به آنجایی که آخرین ایستگاه است، یعنی "رفح"؛ نتوانستیم قابلمه مناسبی پیدا کنیم.
اما امروز تنها مقلوبه نبود که سوخت. پیش از آن قلب من سوخت، وقتی پسری زیبا را دیدم، لباسهایش تمیز و مرتب بود. او قابلمه کوچکی به دست داشت و میرفت تا مقداری غذا از جایی که به نظر میرسید محل توزیع کمکهای غذایی باشد، بیاورد. او در حالی بازمیگشت که آن محل پر از افرادی بود که ظروفشان را در هوا تکان میدادند. در آن صبح، من به شکلی گریستم که هرگز در طول این کابوس گریه نکرده بودم، بیشتر از تمام دفعاتی که خبرهای دلخراش از دوستان و عزیزان دریافت کردم. گریه کردم چون آن پسر میخندید. گریه کردم چون اگر من جای او بودم، از شدت غم و ناامیدی میگریستم، اما او خندان آمد و آن صحنه را "مرگ سرخ" توصیف کرد.
آیا آن کودک میفهمد "مرگ سرخ" یعنی چه که چنین صحنهای را با این واژه توصیف کند؟
چطور او از آنجا خندان بیرون آمد؟
و چرا، خدایا، اصلاً میخندید؟
مادرم نه بهخاطر اینکه غذای مقلوبه درست نشد، بلکه به این دلیل گریه کرد که غذای مقلوبه سر از سطل زباله درآورد. همه ما تلاش کردیم او را قانع کنیم که خدا حال ما را میبیند و میداند که سعی کردیم آن را بخوریم. اما او، علیرغم تمام حرفهایمان، همچنان گریه میکرد. وقتی که تلاش کردم آرامش کنم و خودم هم با گریهای آمیخته به لبخند خفیفی اشک ریختم، او بلند شد، در حالی که چشمانش پر از اشک بود، سجاده نماز را پهن کرد و شروع به گریه و طلب آمرزش از خدا کرد.
و من همچنان در شوک بودم از اینکه مادرم، با وجود تمام دردهایی که چشیده بود، از دست دادن خانوادهای کامل از بستگانش که نزدیکترین افراد به او و من بودند، حالا گریه میکند و از خدا طلب بخشش دارد فقط به این دلیل که غذا دور ریخته شد!
اما من، با اینکه بهشدت گرسنه بودم و از شدت زشتی آنچه دیده بودم، صبحانه نخورده بودم، و با اینکه مقلوبه غذای محبوب من در روزهای جمعه است، نوع جدیدی از شادی را تجربه کردم. شادیای که به هیچکدام از شادیهای زندگیام، حتی پیش از جنگ، شباهتی نداشت. شاد شدم چون امروز ما و خانواده آن کودک برابر بودیم.
أسیل یاغي
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/62
ترجمه: علی مینای