به وقت افطار؛
آن قدری از زمان افطار در حرم مطهر بانوجان، فاطمهمعصومه سلاماللهعلیها، گذشته که صفهای جلو تقریباً غذایشان تمام شده و عقبترها هنوز در حال خوردن هستند. غیر از افرادی مثل من که به هردلیل برای رفتن عجله دارند. به بازکردن روزه با همان سوپ و بسته نان و پنیر و خرما بسنده کرده و با ظرف غذا بلند شدهاند تا بروند.
اما من وقتی به صفهای جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم میخواست ساعتها بایستم و فقط نگاه کنم.
بچههای قد و نیمقد فراوانی در جایگاهی به نام مائده نور در حال بازی بودند. آنجا را بلندتر از سطح زمین درست کرده بودند تا مکانی برای خواندن قاریان باشد. این فضا برای بچهها جذاب و دلنشین بود. باعث شده بود همه اطراف آن بدوند. بخندند. جیغ بکشند. بالا و پایین بپرند. دوست پیدا کنند و در نهایت خوشحال باشند.
دیدن این منظره انگار دسر شیرین بعد از غذا بود. رنگینکمان بعد از باران، شادی بعد از گل، در فوتبال. همه اینها بود و هیچکدامشان نبود. به نظر بهتر، شیرینتر و زیباتر از تمام اینها بود. صدای شادی و خندهشان روح را صفا میداد و لبخند بر لبها مینشاند.
تصورم این بود خنده کودکان در جواب لبخندی است که حضرت معصومه سلاماللهعلیها، به ایشان زده. به حالشان غبطه خوردم و برایشان آرزوی سلامتی و شادی کردم. برای آنها و برای تمام کودکان سرزمینم و همه کودکان این کره خاکی.
زهرا ملکی
پنجشنبه | ۷ فروردین ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom