برای خرید میوه رفتم میوه فروشی نادر. توی محله قیمت به راهی دارد و همیشه از آنجا خرید میکنم. یک نفر داشت در رابطه با حمله دیشب اسرائیل صحبت میکرد. شاکی بود که چرا ما با اینهمه پیشرفت، بمب اتم نمیسازیم تا شر این بیشرف را از دنیا قطع کنیم. جوانی هم مشغول پرکردن کیسه مشمای توی دستش با پیاز بود. زیر چشمی هم داشت به حرفهای آن مرد مسن با موهای جوگندمی گوش میداد. وقتی که کیسههایش را با میوه و صیفی پر کرد و روی پیشخوان میوهفروشی قرار داد، رو کرد به آن مرد: «حاجی فرق ما با اونا اینه؛ دانشمون تا تولید بمب هستهای هم رسیده ولی داستان اینه که ما نمیخوایم بسازیمش. دنیا تا حالا همچین ابرقدرتی رو ندیده که در اوج قدرت لوتی باشه. برا همون نمیخوان نسخهای غیر از نسخه خودشون رو بشه.»
مرد که دستانش را به پشتش قلاب کرده بود و آرام آرام توی مغازه قدم میزد، رفت توی فکر. زاویه نگاه آن جوان برای من هم جالب بود و حرفش به دلم نشست.
خاطرهٔ یک شهروند
به روایت مرتضی اسدزاده
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
راوی تبریز
ble.ir/ravitabriz