شب بیست و سوم است. آخرین شب قدر. توی خانه هستم. برای آدم بچهدار خانه از همه جا بهتر است. این را البته به بقیه میگویم، وقتی میپرسند دیشب کجا رفتی؟
اما خودم میدانم که مساله اصلی بچهها نیستند. شب بیست و یکم که هر دو خواب بودند تا صبح. ولی باز هم خانه ماندم. مشکل خودمم. خودم که توی تنظیماتم گزینه نخوابیدن تا سحر ندارم. از اول هم نداشتم. حتی کشیکهای دوران دانشجویی هم نتوانست نیاز به خواب شب را در من از بین ببرد.
به تجربه میدانم که اگر با هر تقلا تا اذان خودم را بکشانم، به نماز صبح که میرسد، سطح هوشیاریام افت میکند. این است که با خودم دو دو تا چهار تا کردم و دیدم خدا هم راضیتر است که یکی دو ساعتی وسط شب بخوابم و بعد بلند شوم.
برنامه این بود که از افطار تا ساعت دوازده به اعمال مشترکه شبهای رمضان بپردازم، یعنی امور افطار و سحر و رتق و فتق بچهها. بعد یک ساعت بیداری، دو ساعت خواب و دوباره بیداری تا سحر.
اما ساعت از دوازده گذشت و هیچ کدام هنوز نخوابیده بودند. پسرک ارشد که بعد از افطارها نیروی افسانهای میگیرد و مرحله هیجانیاش تازه شروع میشود. بااینکه نه روزه میگیرد و نه با ما سر سفره افطار میکند. در طول روز هم که به برکت روزه داری من چیز دندانگیری گیرش نمیآید برای خوردن. نمیدانم چه اتفاقی بعد از افطار میافتد که اینقدر انرژی دارد.
اما فسقلی شبها خوب میخوابد. یازده دوازده میخوابد و در طول شب هم بدقلقی نمیکند.
اما امشب نمیدانم چرا او هم نمیخوابید. ساعت از دوازده گذشت و هر دو بیدار بودند. سحری هم درست نکرده بودم.
تلویزیون روشن بود و جوشن کبیر از حرم امام رضا پخش میشد. شام پسرک را جلوی تلویزیون دادم، و فسقلی را گذاشتم روی پایم تا بخوابد. همزمان با تلویزیون پیش میرفتم. چراغها را خاموش کردم تا باورشان بشود شب است. فسقلی کم کم چشمهایش را بست.
پسرک هم بالاخره رضایت داد بخوابد. ولی بدون کتاب نه. گفت برایم کتاب بخون تا شب خواب بد نبینم. این تقریبا قرار هر شبمان است. اول گفتم نه. گفتم امشب وقت ندارم. اما زیر بار نرفت. بعد با خودم فکر کردم داستان خواندن برای بچه هم میتواند قسمتی از اعمال شب قدر باشد. با قید اینکه فقط یکی باشد قبول کردم.
داستان را که خواندم آمد برود توی اتاقش. دم در گفت: میخوای بیای پیش من بخوابی؟ خوبهها!
خیلی از شبها این پیشنهاد را میدهد.
گفتم کارها را که کردم میآیم.
رفت. فسقلی را بردم سر جایش خواباندم. جوشن به فرازهای آخرش رسیده بود. چند بند آخر را خواندم. توی حرم باران میآمد و عدهای توی صحن زیر باران دعا میخواندند.
فراز مورد علاقهام رد شده بود. آن که یکی از خطابهایش یا رازق الطفل الصغیر است.
فراز صدم را که خواندم تلویزیون را خاموش کردم و رفتم پیش پسرک. خوابش برده بود. خواب خواب که نه، بین خواب و بیداری بود. به اصطلاح عامه تو قسمت پادشاه اول بود، و به اصطلاح علمی توی مرحله نان رم. کنارش دراز کشیدم و گفتم: اومدم پیشت.
با چشمهای بسته گفت: باشه. ولی دیر شد دیگه.
احساس عذاب وجدانم بیشتر شد. هر وقت میروم و میبینم خوابش برده عذاب وجدان میگیرم.
کنارش ماندم و چند تا بوس حوالهاش کردم و دعا کردم ناخودآگاهش متوجه بشود و بعدا در فرصت مناسب حضورم را به خودآگاهش اطلاع بدهد.
بلند شدم. برنامه بعدی درست کردن سحری بود. شروع کردم به رنده کردن پیاز. فکرش را نکرده بودم که نصف شبی نمیشود غذاساز روشن کرد.
پیازش از آن نامردها بود. میخواست مطمئن بشود شب قدر اشکم درآمده.
ساعت نزدیک یک بود و از برنامه عقب بودم. اما نه غر زدم و نه برای ملائکه مظلومنمایی کردم، که مثلا شب قدر است و همه دارند دعا میخوانند و من دارم غذا میپزم تا شکم بندگان خدا را سیر کنم.
چون میتوانستم غذا را قبلتر آماده کنم. قبل از افطار یا سر شب.
کار غذا که تمام شد ساعت نزدیک دو بود. گاز را خاموش کردم، ساعت را کوک کردم و رفتم بخوابم. قبلش سری به پسرها زدم، آیههای زیبای خدا در خانهی ما.
همان جا یک یادآوری ریز هم به ملائکه کردم: یک وقت بیکار ننشینید تا موقعی که بیدار شوم برای قرآن سر گرفتن. تا اینجای کار هم داشتم به قرآن عمل می کردم. آنجا که می گوید: و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلاتبصرون.
آیه های خدا را تماشا کردم، بوییدم و بوسیدم، بعد رفتم توی رخت خواب.
معصومه ربیعی
پنجشنبه | ۱۴ فروردین ۱۴۰۴ | #تهران