دیشب سخت بود، سخت گذشت، انگار باید چندماه انکار را به یک جایی برسانی. دیگر باید قبول کنی که سید، همان جوان خوش سیرت که از کودکی در قاب تلویزیون سیاه و سفید خانه دیدهبودی، دیگر نیست. از همان نگاه اول، نور ولایت در او بود. من نور شناس نیستم، ولی دلم به محبتی گواهی میداد که ریشه در اجدادمان داشت، حب و محبت علی(علیهالسلام).
سر محبت او شرط گذاشتم، اصلا نمیخواستم با کسی ازدواج کنم که او را نفهمد، کم بفهمد، خدا نکرده دوست نداشتهباشد. شرط ازدواجم محبت به هر کسی بود که در مسیر ولی بود و لاغیر.
دیشب خانه ما سوت و کور بود. کسی نبود که حرف بزند. از چی مثلا باید حرف میزدیم؟ از مراسم تشییع که دلمان برای بیروت بالبال میزد. از چه باید میگفتیم؟ محبت؟ که بود و شکی در او نبود. از چه باید میگفتیم؟ بغضهای پشت هم جایی برای حرف نمیگذاشت.
ما را هم بشمارید در خیل اصحاب آخرالزمانی، در وامداری از محبت آلالله، ما را هم بشمارید حتی اگر جا ماندیم، اگر پول نیست، دل که هست. حسرت هم هست آه هم هست. صدای آه من را بشنوید از نرسیدن به مراسم سید مقاومت. این آه را هرگز نمیشنوید، حتی اگر مریض شوم حتی اگر نداشته باشم. حتی اگر غم خروار خروار روی سرم بریزد، اما این آه حسرت را الان میشنوید وقتی که از رفقایم جا ماندهام. رفقایی که بُعد مساحت بر دوستیمان خطی نیانداخت. من با سید رفیق بودم، اما بعد از شهادت حاج قاسم بیشتر.
من هرچه را فراموش کنم بزرگی سید را نمیتوانم. وقتی در مقابل دنیای جهانداران ایستاد. او مرد شناس بود. من گریههای و بغضهای سید را در شهادت حاج قاسم فراموش نمیکنم من جمله تاریخی او را از یاد نمیبرم:
"بند کفش شهید سلیمانی از سر ترامپ با ارزشتر است".
من فارسی حرف زدن سید را فراموش نمیکنم. هرچند سخت، هرچند تلخ، من شویه شویه، یواش یواش دارم باورمیکنم که سید آسمانی شد...
چقدر روز رجعت زیباست...
فاطمه میریطایفهفرد
eitaa.com/del_gooye
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #قم