سه شنبه, 31 تیر,1404

من و نی‌نی

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 24 بهمن,1403 نویسنده : س. حسینی اراک
من و نی‌نی

۲۲ بهمن ۱۴۰۳ یک‌روز خیلی خاص، شاد و برفی...

این چند سال بیش از یک دهه تنها می‌روم راهپیمایی مخصوصاً جشن ۲۲ بهمن را؛

البته پارسال و امسال با نی‌نی رفتم.

پارسال نی‌نی کوچکتر بود راحت بغلش کردم و رفتم.

امسال واقعا نگران بودم و برف و یخ‌بندان خیلی نگران کننده بود برایم، که چه‌طوری بروم.

همسرم می‌گفت «خانوم تنها چه‌طوری می‌خوای بری سخته، ایشونم انگار دل تو دلش نبود و نگران... مدام احوال می‌پرسید، پیامکی که کجا هستم رفتم یا نرفتم.»

خواستم نروم؛ فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم. اصلاً حالم بد شد، سرم پر درد شد که چرا نمی‌توانم بروم.

محمدعلی هم نوپا، کمی راه می‌آد، کمی می‌نشیند، کمی بغل و بغل و بغل... من هم کمرم نصفه می‌شود. توان بغل کردن ندارم...

کالسکه هم که کلا بار اضافه است...

نتوانستم؛ کلافه بودم؛ وضو گرفتم.

خلاصه یک یا علی اکبر گفتم و با توجه به شرایطم تدبیر کردم. گفتم: «می‌رم تا مصلی، اونجا می‌مونم نهایت جمعیت می‌خواد بیاد اونجا و نماز می‌خونم و دل‌آرام می‌شم... آره همین کار رو می‌کنم...» 

ماشین گرفتم. راننده موجهی بود. مسیر را گفتم. رفتیم توی کوچه، برفی چند باری گیر کردیم. چند بار هم لیز خورد ماشین تا رسیدیم مصلی... 

شعار دادن و سهیم شدن در ثواب یوم الله ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، نماز جماعت ظهر و عصر، دیدن دوستان قدیمی، دیدن شوق بازی بچه‌ها، بدو بدو کردن‌هایشان، بازی و بلند کردن پرچم‌های ایران و فلسطین و...، زیارت قبور شهدا، نمایشگاه تولیدات داخلی و خانگی و خرید گل‌سرِ خوشگلِ شیک و مجلسی خیلی حالم را بهتر کرد...

رفیق کوچولو هم تا توانست کل مصلی را دوید، نشست، بلند شد و بغل خواست...

برگشت درب‌های اصلی مصلی را بسته بودند، اسنپ آمده بود پشت درب اصلی مصلی. تماس گرفتم باهاش که بروید بی‌زحمت درب میدان البرز، منم هم می‌آیم آنجا. دید که درها بسته است قبول کرد و رفت با بچه کوچیک کل حیاط را دور زدیم تا به درب خروج رسیدیم. توی دلم کلی غر زدم به متصدیان، ولی ته دلم حق می‌دادم بالاخره مباحث امنیتی هم را باید لحاظ کرد. ولی غر زدن‌هایم را ادامه می‌دادم... تاکسی، پیرمرد مهربانی بود و دلش به حال ما سوخت. از بس کل حیاط به آن بزرگی را طی کردیم تا به درب خروج رسیدیم با نق‌نق‌های آقا محمدعلی...

می‌گفت به اندازه یک مسیر تاکسی خور پیاده آمدید خسته شدی دخترم 

عذرخواهی کردم که منتظر مانده بود...

موقع پیاده شدن هم هوایمان را داشت. خیلی پدربزرگ بود. خدا برای بچه‌ها و نوه‌هایش حفظش کند.

۲۲ بهمن روز همدلی و وحدت با این برخورد برایم معنی کاملتری گرفت... 

برگشتیم منزل، آش آماده شده بود. سرمای بیرون، شوق قدم‌های نصف و نیمه برداشته شده برای ۴۶ سالگیِ جشن انقلابِ عزیزمان و گرمای آش رشته‌ی مامان سارا پز، 

حال امروزم را ساخت...

صدای پیامک آمد جواب دادم: بله آقا رسیدیم، منزل جای شما کنار ما سبز و خالی... ان شاءالله قبول باشه از همگی...


س. حسینی

دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک


برچسب ها :