چند ساعتی محوطهی معراج شهدای بهشتزهرا بودم و داشتم بخشهای مختلف را نگاه میکردم که خبر آوردند خانوادهی شهید برای وداع آمدهاند. از نالههای مادرشهید مشخص شد که گیلانی هستند. شهید علیرضا صمدی از سیاهکل. تصویری را که دیدم هیچ وقت فراموش نمیکنم. خانوادهی ساده و داغدار شهید دور پیکر در پرچم پیچیده شدهی پسرشان حلقه زدهبودند تا با او وداع کنند. پدر، مادر، همسر و خواهر. همه گریه میکردند. سالن معراج عجیب عطر شالیزار گرفته بود. مادر شهید بیتابی میکرد و گیلکی با خدا حرف میزد. آقا میثم، مسئول سالن معراج، از مداح خواست روضه بخواند تا خانواده راحتتر گریه کنند و کمی سبک شوند. همسر شهید مدام میگفت: «علیرضا، من با تو خوشبخت بودم». پدر شهید با دم مداح سینه میزد، اما حواسش بیشتر به بقیه بود. مثل پروانه چرخ میزد و پشت بقیه دست میکشید و دلداریشان میداد. مادر شهید یکباری از حال رفت. وداع با ذکر یا حسینی که مداح از جمعیت گرفت، خاتمه پیدا کرد. پیکر را بردند سردخانه تا آمبولانس بیاید و خانوادهی شهید دوشادوش هم با گریه و آرام آرام از سالن معراج خارج شدند و برگشتند به سالن انتظار.
پدر شهید اما ماند. خیالش از بقیه که راحت شد، رفت و یک گوشهای نشست. در قامت کشاورزی که دم غروب خورشید میرود و کناری از شالیزار برای خودش روی زمین مینشیند. آرام برای خودش عزاداری میکرد. قلبم آتش گرفت. سرش را پایین انداخته بود و با مداحی که در سالن پخش میشد برای خودش سینه میزد و زیر لب حرف میزد: «رفیق نیمه راه من، خداحافظ، خداحافظ...».
طاقت نیاوردم و رفتم پیشش تا شنوای داغ دلش باشم. میگفت: «من لیاقت شهادت نداشتم. پسرم لیاقت داشت. من گیر کردم اینجا، من گیر کردم. به من اسلحه بدن، بذارن من برم اسرائیل، من میرم. خدا لعنت کنه اسرائیل رو. خدا نابود کنه آمریکا رو.» کمی دلداریاش دادم. اما با صلابتتر از این بود که نیازی به دلداری من داشته باشد. بیشتر دوست داشتم او دلداریام بدهد! ادامه داد: «به پسرم گفتم: بابا مراقب باش. گفت: باشه بابا، ولی اگه من نرم، این نره، اون نره، کی کشور رو نگه داره؟» بغلش کردم و گفتم: «منم بچهی گیلان هستم. به وقتش همه ما میریم سر وقت اسرائیل. مراقب خودتان، مراقب خونواده باشید.» گفت: «چشم» و برایم دعا کرد.
رسا پورباقی
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran