
امروز یازده آذر، قبرستان سلیمانداراب پر از هیاهو و آدمهایی بود که گویا به تازگی عزیزی را به خاک سپردهاند. انگار مردهی عزیزشان را صبح دفن کرده باشند و عصر، مثل مرغ سرکنده، توی قبرستان لابهلای قبرها میچرخیدند. انگار نه انگار میرزا را صد و چهار سال پیش به این خاک سپردهاند. زنها و دخترها و مردها و پسرهای محله، همه آمده بودند برای استقبال دستهای که از سبزهمیدان در راه بود. انگار عاشورا بود. بچهها دور و بر قبرها بدو بدو میکردند و از روی سنگقبرها میپریدند. مداح میخواند: «یونسها گاهی به دل دریا میزنند و یونس ما با آن دل دریاییاش به کوه زده بود.»
گُلهبهگُله، زنها دور قبرها ایستاده بودند. سراغ چند خانم میانسال رفتم و از علت حضورشان پرسیدم. همه همسایههای میرزا بودند و برای ادای حق همسایگی آمده بودند. یکی گفت هر هفته به مزار میرزا میآید و دیگری گفت هر سال این مراسم را شرکت میکند. در بین حرفهایشان چند جمله تکرار میشد: «میرزا مرد خوبی بود. برای مردم فداکاری کرد…»
در میان آن همه زن و مرد که کنار قبرها ایستاده بودند، چشمم به زن میانسال کمحجابی افتاد که ظاهرش با بقیه خیلی فرق داشت و انگار برای آن محله نبود. مردد بودم جلو بروم و از او هم سوال بپرسم یا نه. پیشپیش قضاوت کردم که شاید تحویلم نگیرد. اما تا سلام کردم، با لبخندی سلامم را پاسخ گفت. وقتی از میرزا حرف میزد، دستهایش را تکان میداد و به مزار میرزا اشاره میکرد. گفت همسایه میرزاست و در آن قبرستان فقط دوست و همسایههایش دفن شدهاند و از خویشان و اقوام کسی آنجا نیست. پرسیدم: «آیا پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ برایتان از میرزا چیزی گفتند؟»
گفت: «پدرم از پدربزرگش تعریف میکرد که میگفت میرزا مرد خوبی بود و با روسها جنگید.» چشمهایش اشک افتاده بود. میگفت پدرش هر وقت از میرزا حرف میزد، گریه میکرد. ادامه داد: «چند سال پیش یک شب خواب دیدم مرد خوشرویی به خانهام آمده و خانهام را جارو میکند. هی خواستم جارو را از دستش بگیرم؛ ولی قبول نمیکرد. میگفت دوست دارم خانه شما را جارو بزنم. توی خواب مطمئن بودم آن مرد خیلی آشناست؛ ولی نفهمیدم کیست و او را کجا دیدم. فردا صبح که از قبرستان رد میشدم، با دیدن عکس میرزا فهمیدم آن مرد همان میرزا بوده که من هر روز از مزارش رد میشدم و برایش فاتحه میخواندم.»
زلیخا به اینجا که رسید، قطرات اشک روی صورتش قل میخورد. همان لحظه دسته هم رسید و صدای زلیخا بین جمعیت گم شد و دیگر صدا به صدا نمیرسید.
طاهره مشایخ
سهشنبه | ۱۱ آذر ۱۴۰۴ | گیلان #شت
پس از باران