عادت به نانوایی رفتن ندارم. از ایستادن در صفهای طولانی بیزارم. بهخاطر بازارِ داغِ شایعات اعلام رسمی کردم که میخواهم بروم نانوایی. اعلام رسمی در خانهی ما یعنی کسی عزمش را حسابی جزم کرده برای انجام کاری.
کیسهی نان را برداشتم و رفتم. از دور نگاهی به نانوایی انداختم، آنقدرها هم شلوغ به نظر نمیرسید. خیالم راحت شد.
من نفر هشتم بودم. پنج دقیقهای میشد که ایستاده بودم. یک خانم از ماشین ۲۰۶ سفید پیاده شد و پشتِسَرم ایستاد. به پلاک ماشینش که نگاه انداختم فهمیدم از تهران آمدهاند. پس همان به قولی جنگزدهها هستند که به شهر ما پناه آوردهاند.
در همین فکر بودم که نانوا گفت این فِر تمام شده تا فِر بعدی نیمساعت یا چهلوپنج دقیقهای طول میکشد. توی این گرما آن هم ساعت چهار بعدازظهر.
نانوا ده تا نان بالای میز گذاشت. آقایی که نوبتش بود خواست نان را بردارد که خانم تهرانی گفت: "ببخشید آقا معذرت میخوام که اینو میگم، ما همین الان از تهران رسیدیم. اگه اجازه بدید دوتا نون رو من بردارم، پسرم گرسنهست و به زور ساکتِش کردیم."
قبل از اینکه خانم تهرانی حرفش را تمام کند. آقایی که نوبتش بود پنج تا نان در پلاستیک گذاشت و به سمت خانم تهرانی برد. خانم تهرانی گفت: «دوتا کافیه.»
غلغله شد که بردارید، مسافرید و خسته راه، استرس کشیدید.
خانم تهرانی گفت: «خدا خیرتون بده، برکتتون زیاد بشه.» و رفت تا پول نان را حساب کند. آقا گفت: «برای امواتم فاتحه بخون. پنج تا نان که این حرفها رو نداره.»
خانم تهرانی گفت: «اتفاقا پیش خدا دونهی ارزن حساب میشه چه برسه به نون.»
حسابی تشکر کرد و به شوهرش علامت داد که بیاید. شوهرش هم آمد و شروع کرد صمیمانه به تعریف و تمجید از مهماننوازی مازندرانیها.
و من داشتم با خودم فکر میکردم پیشِخدا دانهی ارزن هم حساب میشود چه برسد به نان.
سما سادات حسینی
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #مازندران #ساری
روایت مازندران
ble.ir/revayate_mazandaran