دردش را نمیفهمیدم...
دمشق هوا سرد است، خیلی سردتر از روزها و حتی شبهای قبل.
از صبح هتلها را گشته و به آنهایی که آماده رفتن بودند تبریک گفتهام.
توجهام را جلب کرد. روی سنگهای سرد، کنار درب هتل نشسته بود. اسمش را پرسیدم. گفت: عباس؛ بلافاصله ادامه داد: فرزند شهید محمد طورابی
مادرش با صورتی عصبانی آمد و صدایش زد. قبلا حرم دیده بودمش؛ مرا شناخت.
اخمهایش باز شد. با خنده پرسیدم: چرا دعوایش میکنی؟ جواب داد: خستهمان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما میخورد.
عباس سکوتش را شکست؛ با اخم رو به مادرش گفت: پدرم هم در سرما نشسته و سرما میخورد.
حرفش را نمیفهمیدم. نه ، شاید دردش را نمیفهمیدم.
ده روزی میشد که خبر شهادت پدرش را شنیده بود. گفته بودند پیکرش در سرمای کوهها جا مانده است...
نزنم نمک به زخمی که همیشگیاست، باری
که نه خستهی نخستین، نه خرابِ آخرینم...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب