شنبه, 20 اردیبهشت,1404

نصرالله، آغوش باز کن - ۸

تاریخ ارسال : سه شنبه, 04 دی,1403 نویسنده : مهربان‌زهرا هوشیاری بیروت
نصرالله، آغوش باز کن - ۸

دیر وقت بود که از جنوب به بیروت و محله بِشامون برگشتیم. مسافت زیاد، فشردگی کارها و ترافیک سنگینِ ورودی بیروت سَردردم را بیشتر کرده بود.

ماشین جلوی ساختمان توقف کرد. تعدادی از آقایانِ "قرارگاه نصرالله" مثل هر شب منتظر بودند تا به دیدار خانواده شهدا بروند. پیاده شدم، هنوز درِ ماشین را نبسته بودم که به روحانی گروه سلام کردم و گفتم: "می‌شه من رو هم ببرید؟"

شنیده بودم چند نفری در گروه‌شان کلاً با حضور خانم‌ها موافق نیستند؛ چه برسد به همراه شدنشان با گروه.

روحانی نگاهی به تعداد نفرات و چشم‌های بیرون زده و ابروهای درهم رفته مخالفین انداخت و گفت: "شرمنده، جا نداریم. ان‌شاالله شب‌های بعدی"

سیدعمار که در حال نشستن پشت فرمان بود رو به من کرد و با لهجه شیرین اصفهانی‌اش بلند و محکم گفت: "اگه می‌تونی بین بسته‌ها و وسایل جا پیدا کنی، برو تو ماشین پشتیبانی بشین."

گُل از گُلم شکفت. دیشب و امروز صبح کُلی برایش بسته کمک مردمی آماده کرده بودم. خوب شناخته بودمش، با حضور خانم‌ها مشکلی نداشت و به اصطلاح خودشان از "تو مخی های ستاد" نبود. ماشین پشتیبانی، شاسی بلند مشکی‌ای بود که تا سقف وسایل و کمک‌های مردمی درونش چیده شده بود. سمتش رفتم؛ هر دری را که باز می‌کردم انگار خود لوازم اضافه هم می‌خواستند بیرون بریزند؛ چه برسد به اینکه من را هم بین و کنار خودشان جا بدهند. کوله‌ام را زمین گذاشتم؛ چند دقیقه‌ای درگیر جا به جا کردن وسایل شدم. بالاخره به هر مصیبتی بود خودم را جا دادم و حرکت کردیم.

ماشین پشتیبانی پشت سر ماشین آقا سید می‌رفت. مقصد محله‌ای فقیرنشین در منطقه ضاحیه بود؛ کوچه که هیچ حتی در خیابان‌هایش هم رفت و آمد سخت بود. از دو طرف ماشین می‌آمد، اما عرض خیابان رسماً اندازه عبور یک ماشین بود. سر و شکل محله از آنچه تصور کرده بودم بدتر بود. بعضی خانه‌ها موشک خورده و جز تلنبار خاک چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود. خانه‌های سالم هم شبیه به جایی نبودند که بشود درونشان سکونت کرد. مانده بودم در این سرما چطور خودشان را گرم‌ می‌کنند. با مشقت زیاد رسیدیم و چند دقیقه‌ای هم به دنبال جای پارک گشتیم. بالاخره در یک کوچه باریک هر دو ماشین پشت هم‌ توقف کردند. آقایان هدایا و صندوق چوبی که درونش پرچم متبرک حرم امام رضا (ع) و حرم حضرت معصومه (س) بود را برداشتند و آماده حرکت شدیم.

زنی میانسال سر کوچه منتظرمان بود. دنبالش راهی شدیم. با خانمِ فاطمه مترجم گروه جلوتر می‌رفتند و حرف می‌زدند. من و پنج نفر مابقی هم پشت سرشان در حرکت بودیم. چند کوچه بسیار تنگ و پُر پیچ و خم را طی کردیم. اطراف را نگاه می‌کردم؛ خانه ها انگار آماده آوار شدن بودند. رشته سیم‌های گره خورده، چاله‌های خاکی پُر از آب، دیوارهای نمناک و ریخته شده و...

بالاخره وارد دالانی شدیم. ته دالان درب کوچکی نیمه باز بود. روحانی گروه "یا الله" بلند و محکمی گفت. دخترکی با موهای خرمایی و صورتی گُل انداخته پیش دوید و جلوی درب ورودی ایستاد. با دیدن ما انگار که خوشش نیامده باشد، اخمی کرد و رفت. ذهنم درگیرش شد؛ چند خانم آمدند و جای خالیش را پُر کردند. مشغول روبوسی و احوالپرسی شدم.

یک دست مبل کهنهِ قدیمی و چند صندلی پلاستیکی تمام دارایی آنها از این دنیا بود. ما را روی مبل نشاندند و خودشان بر روی صندلی‌ها نشستند. هنگام ورود متوجه شده بودم که یکی از خانم‌ها باردار است؛ روبرویم نشسته و دخترک را روی زانویش نشانده بود. خدا خدا می‌کردم که زن و دختر را به عنوان همسر و فرزند شهید معرفی نکنند. خانم فاطمه با اولین جملۀ فارسی شَکم را به یقین تبدیل کرد. زن باردار همسر و دخترک فرزند شهید بود.

حاج آقا شروع به صحبت کرد؛ من هنوز خیره به دخترک و او با اخم عکسی که با چسب روی دیوار نصب شده بود را نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست او را در آغوش بگیرم اما نمی‌دانستم چطور. خانم فاطمه از زبان همسر شهید می‌گفت: "امروز بیست روزه که شهید شده. فقط خبر شهادت رو به ما دادن، پیکرش رو جایی به ودیعه گذاشتن که نمی‌دونیم کجاست."

قوت کلامش جسارتم را بیشتر کرد. بلند شدم، دست دخترک را گرفتم و با خودم آوردمش. در آغوشم نشست. اسمش را پرسیدم. آرام و با خجالت گفت: "زینب."

 از خوشحالی جورچین، گُلسر و اسباب بازی هایی که همراه داشتم را بیرون آوردم و تعارفش کردم. هر کدام را نشانش می دادم لبخند کوچکی همراه با شوق روی صورتش نقش می‌بست اما نمی‌گرفت و دوباره اخم می‌کرد. حاضران کم کم حواسشان جمع تلاش‌های من برای جلب نظر زینب شده بود؛ آنها هم مشغول صحبت و محبت به زینب شدند. سعی می‌کردند با عروسک و وسایلی که داشتند دلش را به دست بیاورد. زینب اما گاهی با اخم به مادر و گاهی عکس پدر را نگاه می‌کرد. مادرش می‌خواست چیزی بگوید اما سرو صدا و توجه ما به زینب مانعش می‌شد. سکوت کرد و تماشاگر تلاش‌های بی‌نتیجه ما شد. دقایقی بعد آرام با مترجم وارد صحبت شد. بلند شدن صدای گریه خانم فاطمه بقیه را ساکت کرد. اشک امانش نمی‌داد تا برای ما ترجمه کند. 

مادر زینب گفته بود: "شرمنده، هرکسی درِ خونه رو می‌زنه زینب به هوای برگشتن باباش می‌دَود دم در. وقتی هم که می‌فهمه باباش نبوده، تا چند ساعت اخم میکنه و یک گوشه می‌شینه. هنوز باور نکرده باباش دیگه نمیاد. روی خوش قولی باباش برای برگشتن خیلی حساب کرده."

سکوت جمع شکست، اشک‌هایمان سرازیر شد. زینب را محکم‌تر از قبل در آغوشم گرفتم. صدای روضه حضرت رقیه (س) در خانه پیچید. 


مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا

@dayere_minayi

چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت


برچسب ها :