پای حرفهایمان نماندیم، حتی پای اشکهایمان.
محرمها زیر کتیبهی «یا لیتنا کنا معک» دو زانو نشستیم، اشک ریختیم و گفتیم: اگر عصر عاشورا کربلا بودیم، نمیگذاشتیم آن همه خون روی زمین بریزند؛ نمیگذاشتیم بچههای کوچک و ناتوان توی بیابان بدوند و پاهای ظریف برهنهشان مجروح شود؛ نمیگذاشتیم کوچکترها توی آتش خیمهها بسوزند و از هرم گرمای سوزان و از ترس سقوط عمود خیمهها، توی صحرای داغ بدوند و هم تنشان بسوزد و هم جگرشان از دیدن آن همه تن بیسر و سر بیتن.
گفتیم: مگر میشود آدم باشد و بگذارد زن و بچههای بیگناه گرسنگی و تشنگی بکشند؟ مگر میشود آدم رگ غیرتش سر جایش باشد و اجازه بدهد خون گلوی پسر شش ماههای به زمین بریزد و صاحب تیر، جان سالم به در ببرد؟
اما به امید آتشبس اسرائیلی، نشستیم روی صندلی چوبی انگلیسی، چایمان را ریختیم توی فنجانهای فرانسوی و اینستاگرام آمریکایی را باز کردیم و با هر جرعه چای زل زدیم به تن نیمه جان مردجوانی که توی خیمهای زنده زنده میسوخت، به جسم بیسر نوزاد تازه متولد شدهای که توی آغوش مادرش سیراب از خون و تشنهی شیر بود، به موهای بافته شدهی خاکی دختری با لباس صورتی که با همان وحشت حک شده توی صورتش، به خواب ابدی رفته بود، به جسد بیجان مرد مسلمانی که به صورت زیر آفتاب افتاده بود و خوراک وحوش میشد، به آدمهایی که زیر بمباران پرواز میکردند و توی دل آسمان هزار تکه میشدند و هر تکهشان میریخت روی سر همسایههایی که میدانستند یک ساعت دیگر، یک روز دیگر، نهایتاً یک ماه دیگر، بالاخره روزی نوبت آنها میشود و باید دیر یا زود دل بکنند؛ از زندگی و از تمام آدمهایی که نگاهشان میکردند و برای روضهی مصورشان گریه میکردند اما همین، فقط همین!
مهدیه سادات حسینی
چهارشنبه | ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ | #کرمان