پیش از آنکه از محلهی سرچشمهی تهران، گذر آمیز محمود، مسجد زینب کبری، آیت الله لواسانی و پسر آقا محمود خیاط که زادهی آبان بود، بنویسم؛ برگههایم را زیر و رو میکنم.
نوشتههایی از هزاران سال قبل بیرون میکشم، از اساطیر و پهلوانیها...
با خودم میگویم، شاید آرش رفته بود بالای کوه، تا درختی که پدرش گفته بود پیدا کند. شاید وقتی که خسته و سرگردان، یک قدمیِ ناامیدی، برگهایی میبیند شبیه همانها که در قصههای هر شبِ مادر بود، چشمهایش روشن میشود و میرود سمت درخت. خودش بود.
خیالم میگوید این همان درخت مقدس است که سایهی سبزش تا ابدیت جاریست. خنک و جانبخش و رویین تن.
آرش دست میاندازد و با خنجری بلندترین شاخه را میبُرد برای تیرِ کمانش. از لای ترکهای ریز انگشتهایش خون میپاشد روی شاخههای نرم.
برمیگردم روی برگهی دوم، دیوها چهارزانو نشستهاند روی خاکمان و خیال رفتن ندارند. حسنِ نوجوان، پسر آقا محمود با هنر دستش یکیشان را شکار می کند. با سه راهیِ لوله ی آب، نارنجک دستی ساخته و سرهنگ ارتش پهلوی، وسط میدانِ فوزیه حریفش نمیشود.
دیوها میگریزند و یک جایی بیرون مرز، روی خاک عراق، اتراق میکنند. چنگ و دندانشان را برق میاندازند و چنگال میکشند روی نقطه چینهای مرز.
قدم اول را که میگذارند، سِپندارمَذ فرمان میدهد به ساختن تیر و کمانی از چوب و پر عقاب. تیری برای شکستن حصر سرزمین. نه هر چوبی، نه هر عقابی، نه هر معدن و تیراندازی. آرش بود که حکیم و شریف و دیندار بود.
آرش بود که میدانست از کدام درخت، از کدام معدن، از کدام عقاب... از کجای ایران... مثل حسن...
تیر و کمانش را وقتی ساخت که سنگینترین اسلحهی سپاه، خمپاره انداز بود و آرپی جی و تیربار. مهندس حسن، از مسئولیت اطلاعات رسیده بود به یگان توپخانه. امام که دستور داد به تجهیز موشک، آرام و قرار، بیشتر از روزهای موشک بارانِ مردم، از دلش رفت. دست و بالش بسته بود برای ساختن، نیرو و موشک آورد از لیبی و خودشان رفتند سوریه تا یاد بگیرند. شیطان ردشان را زد و کاسه کوزهشان را به هم ریخت. مهندسانِ ارتش قذافی رفتند و قطعات مهم موشکها را با خودشان بردند. تا حسن برسد به مهندسیِ معکوس و جابجایی قطعات موشکهای معیوب، آرش هم تیرهای میان تهی را پر از شبنم کرده بود. حسن روی موشکها نوشت:"
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ."
صدای زوزهی گرگهای صهیونی از دوردست میآمد. حسن، برگهای برای حماس فرستاد و جنگِ بیست و دو روزهی غزه با نقشهی ساخت موشک، کابوس گرگها شد.
آرش جانش را ریخته بود توی تیر، سپیده دم زه کمانش را کشیده و تیر از زیر شستش رها شده بود. باد، مامور رساندنش شده بود.
حسن زیارتِ عاشورای بعد از نماز صبحش را خواند. تلفنی به مادرش سپرد برایشان دعای مادرانه کند. موشک جدیدشان را آزمایش کرد. مراحل کارش را نوشته بود و سپرده بود به رفیق امینش. با خیال راحت رفت برای نماز ظهر. ناهار بدون بچههای تیم از گلویش پایین نمیرفت. بهشان سر زد و پای حرفشان نشست. ساعت یک و بیست دقیقهی بعدازظهر، بی آنکه در خیال کسی بیاید، تهران، بیخبر، لرزید. لرزشش تا شهر ساوه هم رسید... سپاه آنقدر خودکفا شده بود که حسن دست بچههایش را گرفت و برد. خونشان پاشید روی خاکهای سرد پادگان امیرالمومنین ملارد. آبان بود. آرش رفته بود و تیر و کمانش مانده بود. غروب بود که تیر از رودخانه رد شد و نشست روی خاک فلسطین و خرخرهی گرگها را درید. حسن طهرانی مقدم، این سوی زمینهای بیمرز، آرام خوابیده بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز