شنبه, 20 اردیبهشت,1404

نیروی تک‌آور

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 02 اسفند,1403 نویسنده : ملیحه خانی میشداغ
نیروی تک‌آور

«لباس گرم هم حتما بپوشید. هر‌کس ناراحتی قلبی داره، این چند روز فشار عصبی و استرس داشته شرکت نکنه!»

هشدار خادم‌های خواهرِ پادگان میشداغ، بین‌ همه همهمه راه انداخت.

یکی گفت من که نمی‌آم! آن یکی گفت بیا بریم دختر، کیف می‌ده. من سال قبل هم دیدم؛ خیلی خفنه! 

یکی دیگر گفت: «بابام تلفن زده، بعد از چند دقیقه تلفن‌ش را جواب دادم، پشت تلفن نگران بود نکنه پام‌رفته روی مین!»

خواهرهای خادم با اشاره دست و تون صدای پایین سعی داشتند دخترهای ماجراجو را در خط نگه دارند. می‌خواستند از روی سرو‌کول خط پیاده بپرند و بروند جلو.

کنترل‌شان در شیب دامنه یکی از تپه‌های پادگان سخت بود.

به اشاره دست سرباز لباس‌‌کامپیوتری، سیل دخترها افتاد توی سراشیبی. دور تا دور خادم‌های خواهر محاصره شدیم.

در یک‌چهار گوش فشرده به ابعاد حدودی ۵۰ در ۷۰ متر روی خاک دستور دادند؛

«بنشینید!» 

مردها هم در چهارگوش جلو.

همه در سرمای دل کوه نشستیم. 

برق‌ها به خاطر باران شب قبل، قطع و وصل می‌شد. مجری‌ وسط جایگاه تاریک ایستاد و گفت: «دوستانم در تلاشند برق را وصل کنند تا بهتر نمایش جان‌برکف‌های ارتشی را ببینید.»

حرفش تمام نشده لامپ‌ها چشمک زد و روشن ماند. صدای دست و صلوات در هم پیچید.

فرمانده پادگان به دعوت مجری آمد بالا برای صحبت.‌ فرمانده چند کلام حرف زد و فرمان شروع رزمایش شبانه را صادر کرد. فرمانده کلاه‌کجِ رسته، کلت بادی را در هوا گرفت و سه تا تیر تق!تق!تق!

 نوحه شور امیر برومند پخش شد:

 عَلَم را بچرخان، بزن قلب گردان...

با آمدن تکاورهای پیاده ژ۳ به‌دست، مردم را غرور گرفت و صدای تشویق‌ همه در آورد. به دستور فرمانده رسته:

«احترام به حضار!»

نمایش شروع شد. کار با اسلحه و چرخش بین دست، بازی با ماشه، نشانه‌گیری و در کردن مشخی‌.

دوباره تشویق‌های پشت هم ما.

صدای مشخی‌ها هنوز در دامنه کوه اکو‌ داشت که از بالای کوه روبه‌رویی تکاور ارتشی، پرچم ایران را توی هوا نگه داشت با سیم راپل از بالای سر همه رد شد. 

صدای تشویق حضار به هوا رسید و از هوا یک دسته نیرو بالای دکل در سمت چپ جایگاه، با راپل پایین پریدند و رفتند به طرف جایگاه.

نیروها به قدری چابک بودند که از روی سیم راپل پر می‌زدند توی هوا. جا داشت دقیقه‌ای تنفس ولی ازش گذشتند.

مجری برپا را صادر کرد برویم پشت کوه.

خادم‌ها، جلوتر از ما آماده به خدمت بودند برای راهنمایی...

جمعیت به هم چسبیده در حلقه خادم‌ها راه افتادیم بین تپه‌ها. مردها جلو و ما پشت سرشان.

ذره‌ای نور برای فیلمبرداری وجود نداشت ولی چندتا از دخترها موبایل به دست، مسیر تاریک رزمایش را فیلم می‌گرفتند.

خادم‌ها غیر از حرکت فشرده و نزدیک به هم، تاکید داشتند چراغ قوه موبایل‌ها را خاموش کنید. کسی این‌طوری جلوی پایش را درست نمی‌دید. 

گیر افتادن توی جمعیت و هل دادن‌ها داشت کلافه‌ام می‌کرد.

کوه سمت راستم گُر‌ گرفت و صدای بمب. فوگاز هارت و پورت بلندی داشت ولی زود هرم آتش ته کشید. درست مثل یکی از مسئول‌های کاروان، که سر هر دیر آمدن دخترها یک داد تند و تیزی می‌زد.

توی راه رفتن نوک پای دختر پشت سری می‌خورد به پشت کفشم. فوگاز که موج ندارد اعصاب کسی را بگیرد ولی نمی‌دانم چرا در آن شلوغی که چفت به چفت هم راه می‌رفتیم، دختر پشت سری گفت برو آن طرف‌تر!

صدای تِرتِر تانکی در آمد و دودزا زد.

چه دود غلیظی! انگار ده تا تانک‌ یکجا آتش گرفت و همه به سرفه افتادیم.

از سر بالایی گذشتیم و افتادیم تو دامنه پت و پهن‌. همان موقع دوباره با فوگاز، چپ و راست شدیم.

زیر گوشم شنیدم دور و بری‌ها یاد زن‌ها و بچه‌های غزه افتادند. گریه‌شان گرفت. زدند پشت دستشان و آه کشیدند.

این آتش‌بازی مصنوعی، به اندازه‌‌ای نیست که جان و مال مردم غزه را آتش زد.

خیلی‌ها برای تخلیه ترسشان جیغ کشیدند. ولی یکی از دخترهای کاروان دوام نیاورد و با آمبولانس رفت بهداری. 

آخر رزمایش رسیدیم به نور سبزی در انتهای دامنه. 

مجری، راوی را دعوت کرد و گفت:

«به اینجا می‌گن نقطه رهایی، بنشینید.»

صحبت‌های راوی همه را برد توی حال خودشان.

«در کربلای چهار، فوگازها چند برابر الان آتش و صدا داشت. هرم آتش چه دسته گل‌ها شهید کرد. اینجا ذوق می‌کردیم و هی می‌گفتیم بزن! بزن!

ولی بچه‌ها در کربلای چهار می‌گفتند نزن! نزن! دو‌لولی که مخصوص زدن هواپیماست را گذاشتند لب خاکریز و نفرها را نشانه گرفتند.»

حرف‌های راوی در نقطه رهایی، امنیت از یادرفته ایران و بر بادرفته سوریه را توی چشممان آورد.

رزمایش تمام و رفتیم به طرف تنگه‌ای باریک. دو سرباز پرچم گنبد حضرت رقیه (س) را بالای دست گرفته و ما از زیرش رد و دوباره بیمه شدیم.


ملیحه خانی

چهارشنبه | ۱ اسفند ۱۴۰۳ | #خوزستان پادگان میشداغ


برچسب ها :