دوشنبه, 22 اردیبهشت,1404

هارداسان

تاریخ ارسال : دوشنبه, 22 اردیبهشت,1404 نویسنده : ملیحه خانی کاشان
هارداسان

می‌گذرم از اینکه بخواهم فلسفه‌اش را پیدا کنم چرا باز ون زرد نصیب سفرم شد، آن هم با حرکتی شبیه پرنده‌های خیالی در فیلم‌های هالیوودی.

با اولین فشار پدال گاز راننده، خیال پرواز را در ذهنم که نه، با چشم‌هام دیدم. 

راننده کم حرف که نه سایلنت بود. جیک نمی‌زد. ولی در عوض اگزوز ون‌اش، ریز و درشت صدا می‌داد. ویژ می‌کشید تا از لای ماشین‌های اتوبان کاشان خودش را به دو‌ تا ون زرد جلویی برساند. در هر سرعت، چرخ‌ها زیر پایم می‌لرزیدند ولی جرات ترکیدن یا تمام کردن لنت را نداشتند.

سه تا قرقی‌ زرد می‌خواستند اتوبان را تا خودِ تهران قرق کنند ولی به خاطر دست فرمان راننده ما بود یا هر چیز دیگر، همیشه عقب می‌ماندیم. انگار مود آن دو تا راننده ون جلویی، قال گذاشتن راننده ما بود.


نمی‌دانم از کجا پیداش شد.

از زیرِ زمین یا از سقف هوا افتاد جلوی ما؟ 

تو خط سبقت بودیم که اگر آقای راننده مهارت به خرج نمی‌داد تا فرمان را به طرف راست کج کند، سمند جلویی له و‌ لورده بود. ما کمربند نبسته‌های قرقی‌سوار هم از هول ترس، می‌رسیدیم به مرز سکته یا شاید هم به آمار الباقی له شدگان اضافه می‌شدیم.

سمند سفید خودش را بین گارد ریل و‌ ون زرد رنگ چنان چپاند که انگار می‌خواست جلوی ون یا برای آقای راننده، شش‌تایی بیاید.

راننده سمند، پشتی صندلی را خوابانده بود. نمره پلاکش مربوط می‌شد به آقابالاسری‌مان؛ استان اصفهان!

هنوز نیم ساعت راه نرفته بودیم که ون‌ها پیچیدند در استراحتگاه بین جاده.

خیال کردم گازویل تمام کردند ولی در واقع همان سمندسفید خطرساز بود که داشت بنزین می‌زد و‌ ون‌ها افتاده بودند در تعقیبش.

دوزاری‌ام افتاد؛ «می‌خوان سه تا یکیش کنند و همین جا کنار جاده خفتش کنند؟»


راننده تیزی بود. زود بو‌برد و زد به جاده.

تا آن دوتا ون به خودشان بجنبند، راننده ما دوباره پایش روی پدال پرواز گذاشت و رفت تو خط سبقت.

سمندسفید بدو.

ون زرد بدو.

ایران‌خودرو چه کرده با محصولاتش!


یکی از عکاس‌ها دوربین حرفه‌ای‌اش را تنظیم کرد از پلاک سمند عکس بگیرد. ولی هیچ‌کدام از ون‌ها به گرد پای سمند نرسیدند که نرسیدند.

فقط همه چیز دست به دست هم داد تا سر صبح جمعه، آدرنالین ما چند تا نویسنده و عکاس، بالا و پایین شود.

با رسیدنمان به تهران برنامه گوگل مپ و نشان موبایل‌ها روشن شد برای یافتن نزدیک‌ترین و‌ کم ترافیک‌ترین مسیر. 

باز هم می‌گذرم از فلسفه تغییر محل نمایشگاه کتاب، که چرا از اول تهران و جایی در حاشیه، بردندش در دل شهر و آن بالا بالاها.

حوالی ساعت ده و نیم صبح رسیدیم خیابان شهیدقنبرزاده تا پارکینگی به ون زرد اجازه ورود بدهد. اما به هر دری رسیدیم پارکبان مربوطه گفت ورود ون ممنوع! 

دخترهای دبیرستانی و چند خانم عکاس توی آن دو تا ون زرد بودند ولی اثری از آثارشان پیدا نبود. مدیر گروه به مسئول آن دخترها تلفن زد تا خبری ازشان بگیرد. درست نتوانست آدرس بدهد. فقط گفت: «ما خیلی وقته دم در نمایشگاه‌ایم.»

موقعیت مکانی فرستاد. عجیب بود. آن دو ون زرد، سیزده کیلومتر با موقعیت ما فاصله داشتند. 

مدیر گروه دوباره تلفن زد و ازشان خواست اسم خیابان یا نشانه‌ای از آنجایی که هستند را بدهد تا چیزی دستگیرش بشود. در همین حین، راننده جلوی در پارکینگ شماره ۷ خیابان یکطرفه شهید قندی زد کنار. معلوم بود آقای راننده خیلی از نقشه‌خوانی اینترنتی سر در نمی‌آورد که پا پیش نگذاشت خودش راه بلد همکارهایش بشود. شاید هم می‌خواست تلافی قال گذاشتن‌ها را سرشان در بیاورد.


چند دقیقه‌ای گذشت تا مدیرگروه فهمید جایی که آن دو‌ ون رفتند؛ نمایشگاه نفت و محصولات پتروشیمی است نه نمایشگاه بین المللی کتاب تهران.

یکی از بین جمع داد زد یعنی آن‌ همه آدم بوی نفت را از کتاب تشخیص ندادند؟ پخش صدای خنده توی ون آفتاب خورده زیر درخت چناری که از بن قطع شده و از بغلش دوباره جوانه زده بود، توانست کمی از خستگی و گرمای غالب سرنشین‌های ون کم کند.


ساعت ۲ بعدازظهر شروع برنامه رونمایی بود در غرفه مجمع ناشران انقلاب اسلامی. بلندگو روشن شد. صدای مجری را شنیدم با زیر صدای همهمه‌طورِ مردمی که برای دیدن نمایشگاه آمده بودند.

مجری از انگیزه و علت تدوین کتاب پرسید.

آقای نبوی؛ مسئول تاریخ شفاهی به واکنش سریع اشاره کرد که از لحظه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور باعث شد روایت‌های واکنش سریع را شروع کنیم. کتابی با بیست و‌ پنج عکس و بیست و‌ پنج روایت.


در ادامه مدیر حوزه هنری کاشان با تمام حمایت‌ها و دویدن‌هایش برای تهیه کتاب از چالش‌ها و گرانی کاغذ گفت و گفت: «برنده واقعی کسی است که با قلم و دوربینش واقعه را ماندگار کند.»

استاد عکاس‌ها، در بین حرف‌های کارشناسی جا نماند و از رقابت بین تصویر و روایت، عکس گرفت. او عکس را مورخ تصویرگر نامید که می‌تواند پا به پای روایت‌نویس، راوی موقعیت‌ها باشد.


عکاس‌ها مدام در حال ثبت لحظات رونمایی کتاب بودند از گفته‌های کارشناس‌ها و حضور مهمان‌ها.


در آخرِ برنامه، مجری دعوت کرد نویسنده‌ها و عکاس‌های کتاب بیایند برای رونمایی. 

قبل از آنکه پارچه ساتن نقره‌ای رنگ روی پوستر را کنار بزنم، بهتِ شب حادثه بالگرد تا روز تشییع شهدای خدمت در قم، زیر و رو شدن اوضاع منطقه و‌ کشور همه جلوی نظرم ویراژ خوردند. سرعتی تندتر از ویراژ دادن‌های راننده ون زرد در دل اتوبان.

«هنوزم باورم نمیشه رئیس‌جمهور شهید شده!»

چند نفری از عوامل کتاب، پوستر رونمایی را امضا زدند و‌ من توی دلم در گوشه‌ای از آن پوستر نوشتم حاج آقا کجایی؟ (هارداسان) که هر روز دلم برایت می‌سوزد!


ملیحه خانی | از #کاشان

جمعه | ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #تهران نمایشگاه کتاب، رونمایی از کتاب «هارداسان؛ سوگ‌نگاری شهادت آیت‌الله رئیسی» از نشر ستارگان درخشان


برچسب ها :