یکشنبه, 23 آذر,1404

هدیه به موقع خدا

تاریخ ارسال : شنبه, 22 آذر,1404 نویسنده : منور ولی‌نژاد ساری
هدیه به موقع خدا

هنوز دردها مثل موج می‌آمدند و می‌رفتند؛ تنم خسته بود، انگار تمام نیروی جهان را از من گرفته باشند. هوا بوی استریل می‌داد و صدای قدم‌های تند پرستارها، اضطرابی را که از قبل در دلم پیچیده بود، شدیدتر می‌کرد. هیچ‌چیز طبق انتظار پیش نرفت، هر لحظه ممکن بود از دستش بدهم، این فکر مثل خاری در قلبم فرو رفته بود و هر تپش را سخت‌تر می‌کرد.

اما وقتی بالاخره او را روی سینه‌ام گذاشتند، همه‌چیز تغییر کرد. درد هنوز در تنم بود، می‌سوخت، می‌لرزاند، اما انگار وزن درد کم شد؛ و آرامش را دوباره یادم آورد. صورت کوچکش را که دیدم، نفسش را که روی پوستم حس کردم، حس کردم دنیا نرم شد. آن‌قدر شیرین بود این نزدیکی کوچک، این لمس نوزادی که تازه از مرز مرگ برگشته بود، که درد برای چند لحظه عقب نشست، بی‌صدا، بی‌ادعا.

دکتر گفت: «اگر یک ساعت دیرتر می‌رسیدیم… نمی‌موند.»

همین یک جمله، مثل سیلی به جانم نشست. بغضی که از صبح گیر کرده بود، بالا آمد و دلم را آشوب کرد. تصورش هم وحشتناک بود. یک ساعت، فقط یک ساعت میان بودن و نبودنش فاصله بود.

همان لحظه سرم را آرام به موهای نم‌ناک کوچکش چسباندم و زیر لب گفتم:

«خدایا شکرت… شکرت که کمک کردی دیر نشه. شکرت که نگهش داشتی.»

در آغوشم تکانی خورد، انگار می‌دانست که برای ماندنش چه طوفانی از سرم گذشت. و من، خسته، درد‌کشیده، اما پر از شکر، فهمیدم همین لحظه… همین تماس کوچک… معجزه است.

منور ولی نژاد

چهارشنبه | ۱۹ آذر ۱۴۰۴| مازندران ساری

برچسب ها :