بعد از رفتن بالگرد، آقای شهبازی برایم توضیح داد که غیر از این نقطه آتشسوزی، دو مکان دیگر هم طعمه حریق هستند. نگاهم را به این طرف و آن طرف محوطهی پارکینگ چرخاندم. او با دست به فضای پشت گیتها اشاره کرد و گفت: "اونجاس. طبق نظر کارشناسها، کانتینرهای محدودهی پارکینگ، کالایی ندارن که به خاطر حرارت، انفجار صورت بگیره اما اون طرف داره."
باد کم کم شروع شده بود صدای او بین هوهو باد به گوشم میرسید که: "در وضعیت عادی، ما کارکنان حفاظت با کارت تردد میتونیم به همه قسمتهای شرکت سر بزنیم اما الان همهچیز دست کمیتهی بحران حتی تردد" اما نگاه من میخ آن طرف محوطه بود جایی که حق ورود نداشتیم! آقای شهبازی بعد از آن همه صحبت که دیگر نمیشنیدم و دلم جای دیگری بود گفت: "عکسهاتون رو گرفتید؟"
آن یعنی بروید خانهتان! مِن مِن کنان گفتم: "چیزه... یعنی چیز... میشه اجازه بگیرید برا اون طرف؟"
قولی نداد اما همین که گفت: "حالا میریم ببینیم چی میشه؟"
بیمعطلی همراه فیلمبردار گروه، سوار شدیم. چندمتر آنطرفتر ماشین گارد اسکله برایمان بوق زد. آقای شهبازی سرعت کم و ترمز کرد. شیشه را پایین کشید. از پشت فرمان با مرد راننده احوالپرسی کرد. مرد پرسید: "از کدوم قسمت هستید؟ کجا میرید؟"
قلبم توی دهانم آمد که حتما با دیدن یک زن در ماشین حداقل من را برمیگردانند و فیلمبردار میرود آن طرف گیت. آنقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم آقای شهبازی چه جواب داد اما همین که برای راننده دست بلند کرد و سرعت گرفت. نفس حبس شدهام رها شد.
چند دقیقه بعد به ورودی گیت اصلی رسیدیم. آقای شهبازی دیگر اجازه سوال و جواب مرسوم را به نگهبان نداد و به روش چاق سلامتیِ دمت گرم و نَخَستَه، خیلی نرم برگ تردد ما به نقطه اصلی آتشسوزی شد.
پن: نَخَستَه در گویش بندری به معنای خسته نباشید.
زهرا شنبهزادهسَرخائی
یکشنبه | ۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس اسکله شهید رجایی