با آقامهدی زینالدین چندتا از منافقین را به زندان اوین میبردیم.
بعد از ظهر، گرسنه و خسته رسیدیم تهران. غذایی هم نبود. به اندازه دو سه نفر غذا از تهِ دیگها جمع کردند.
آقامهدی بشقابها را گذاشت جلوی منافقین.
گرسنه از زندان آمدیم بیرون.
- حاجی این چه کاری بود؟ خودمون بیناهار موندیم...
- به دستور مولا عمل کردیم. اسیر بودن. اگه اینا بمیرن برای آخرتمون جواب داریم، اگرم زنده موندن پیش دوست و آشنا میگن که پاسدارا چهجور برخورد کردن...
خاطرهٔ محمدتقی جعفری
به قلم محمدصادق رویگر
پنجشنبه | ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
ble.ir/revayat_qom