شنبه, 21 تیر,1404

پرچم بالاست

تاریخ ارسال : جمعه, 20 تیر,1404 نویسنده : مصطفی سیاسر زاهدان
پرچم بالاست

روایتی درباره شهید محمد شایان‌فرد


در لابه‌لای اخبار از شنیدن اینکه سیستان و بلوچستان هم میزبان یکی از شهدای جنگ تحمیلی به نام محمد شایان‌فرد است، جا خوردم! زمان کند شد و بلکه ایستاد! همان‌طور که ناباورانه با خودم زمزمه می‌کردم کی‌، کجا و چطور، نهیبی از درون به خود زدم و باعث شد مجدد گذر زمان را احساس کنم؛ گذری رو به عقب و در تاریخ. می‌دیدم که خیلی اوقات در دفاع از ایران و باورهایش پیشرو بودیم. چرا وقتی افتخار نخستین خون‌خواهی از شهادت امام حسین(ع) به نام سیستان نوشته شده از شهادت محمد جا بخورم! توی جنگ تحمیلیِ حزب بعث هم خیلی از جوان‌های سیستانی به خاطر دوری از مرکز و مناطق جنگی معطل ساماندهی نماندند و خود را به مناطق عملیاتی رساندند تا اینکه بعدها لشکر ۴۱ ثارالله و گردان ۴۰۹ شکل گرفت. محمد شایان‌فرد هم یکی از همین‌ها بود، از همین نسل و به قول حضرت آقا دلاوران زابلی.

تلفنم زنگ خورد. علی‌رضا بود که برای پول توجیبی‌اش بهم زنگ زده بود. من از اعماق تاریخ سیستان و بلوچستان به اکنون و روزمره‌گی پرتاب شدم؛ پرتابی که واقعا درد داشت و دوستش نداشتم. جنگ به‌رغم آنکه چهره خوبی ندارد ولی نعمت است! با جنگ می‌شود از روزمره‌گی‌ها رهایی یافت و مجدد شکوفا شد! دارایی‌های پنهان یک ملت و حتی یک قوم را بروز داد و شایستگی‌هاش را عیان کرد! 

راه میان‌بر، تماس با بنیاد شهید بود. توی گوشی «میرحسینی» را جستجو کردم. مجتبی میرحسینی را لمس کردم تا صدایش را بشنوم. گفتم در مورد شهید شایان‌فرد داده می‌خواهم. اینکه کی، کجا و چطور شهید شده؟ آقا مجتبی گفت که: «خانواده شهید سه روز قبل تقاضا کردن حضرت آقا بهشون یه هدیه بده و حالا اون هدیه که انگشتر هست رسیده و من می‌خوام تقدیم‌شون کنم. اگه می‌خوای تو هم بیا.»

توی مسیر همه‌اش به این فکر می‌کردم که چرا خانواده شهید توی این شرایط چنین درخواستی داشتند! در این گیر و دار ذهنی بی‌نتیجه یکهو خودم را در فضای خانه شهید در میان خانواده یعنی پدر، مادر، خواهران و داماد دیدم. عکس محمد درست روبه‌روی ما آن سمت اتاق روی یک میز عسلی قرار داشت. جلوی عکس با کمی فاصله کلاه پاسداری و کنارش هم دو تا شمع. همان‌طور که خیره بودم صدای پدر محمد به گوشم وارد می‌شد: «محمد رو هیچ وقت نشناختم. آخه خیلی چیزی به ما نمی‌گفت از کارهاش. آخرشم به آرزوش رسید. همون‌طور که روی لباسش نوشته بود "به آرزوی شهادت".»

پدر محمد چهره‌ای به شدت ساده و بی‌آلایش داشت و به آرامی حرف می‌زد. آرامش قلبش در لحن کلامش جریان داشت و همانطور که به گل‌های قالی نگاه می‌کرد گفت: «یه‌بار محمد رو فرستادیم برای خرید. وقتی برگشت دیدم با دمپایی اومده. سوال کردم چرا دمپایی؟ کفش‌هات کو! گفت بین راه یه بنده خدایی پابرهنه بود و کفش نداشت، کفش‌هام رو دادم در راه خدا. بعضی اوقات هم با تعداد نان کمتر از تعدادی که بهش می‌گفتیم می‌اومد خونه. می‌دونستیم قصه چیه! یا اینکه عادت داشت همیشه پیاده بره مزار شهدا. یک بار صبح جمعه که خودم رفتم مزار شهدا دیدم که گوشه سمت راست مزار تو موقعیت برخی شهدای مدافع حرم روی نیمکت قرمزی نشسته و به زمین خیره شده. بعدها هم چند نوبت دیدم در همون‌جا می‌شینه. نمی‌دونم چی بگم از اینکه قراره همون‌جا دفن بشه. چه سری بود که همش همون جا می‌شست!»

سوال کردم آخرین دفعه کی زاهدان بود؟ پدر با مکثی معنادار گفت: «حال و هواش تو این چند روز قبل شهادت یه طور دیگه بود. همه‌ش به من می‌گفت: «کاری ندارین انجام بدم. اگر کار عقب‌مونده‌ای هست بگین!» با تعجب می‌گفتم: «نه باباجان چه کاری!» روز آخر مرخصی‌ش جمعه ۲۳ خرداد بود ولی محمد عجله داشت و دو روز زودتر رفت. به جای اینکه پنج‌شنبه ۲۲ خرداد بره، سه‌شنبه ۲۰ خرداد رفت و جمعه کنار سردار حاجی‌زاده شهید شد.» پدر محمد از لطف شهید حاجی‌زاده به محمد هم حرف‌هایی زد و خاطره دستی که بر شانه‌های محمد زده بود و حرف‌هایی که بهش گفته بود.

آقای شایان‌فرد ادامه داد: «این اواخر محمد سفری به قم و کرمان داشت. توی قم به زیارت حرم حضرت معصومه(س) رفته بود و لباس خودش را متبرک کرده بود و بعدش به زیارت مزار حاج قاسم رفت و اون جا هم لباس پاسداری‌ش رو به مدفن سرباز وطن تبرک کرده بود.» جالب بود برایم و با خودم فکر می‌کردم وقتی آدم قد بکشد تا شهادت، لباس شهادت را برایش آماده می‌کنند، و محمد قد کشیده بود و قواره‌اش اندازه لباس شهادت شده بود و این جا بود که باید سرِ وقت، به مشهد خویش و سراغ دوستان شهیدش چون حاجی‌زاه می‌رفت. 

وقتی آقای میرحسینی بلند شد تا هدیه حضرت آقا را به پدر شهید تقدیم کند احساس کردم توی مصائب چیزی جز عاطفه ولی، مومن را آرام نمی‌کند! درست مثل تاثیر حرف‌های حضرت آقا بر مردم در این جنگ ۱۲ روزه! من نخواستم توی کادر باشم و رفتم کنار عکس محمد و تو دلم گفتم: «دمت گرم که پرچم ایران و مردم این منطقه رو بالا بردی!» بعد هم این ندای فطری شهید آوینی: «ای شهید ای آن‌که بر کرانه ازلی وجود برنشسته‌ای. دستی برآر و ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش.»


مصطفی سیاسر

سه‌شنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان

ترانگ؛ روایت سیستان و بلوچستان

ble.ir/taraanag


برچسب ها :