باید وقتی رسیده بودم به خانه مثل خانم کدبانو به آشپزی نصفه و نیمه از صبح میپرداختم. سالاد درست میکردم، سبزیها را میشستم و... اما مرغ نیم جوش توی قابلمه بود که مسؤل روابط عمومی حوزه هنری آماده باش رفتن داد. همهی هنر کدبانوگری فراموشم شد. اجاق را خاموش کردم. به معده گرسنه وعده شام را دادم و با چند دانه خرما و یادآوری وظیفه انسانی آن را راضی کردم.
میخواستم از در هال بیرون بروم که شوهرم گفت: "هوا خیلی آلودهاس. ماسک یادت نره!"
حرفش به شوخی میماند. نیم ساعت قبل که به خانه آمده بودم هوا فقط خرماپز بود! ماسک را دوست نداشتم؛ آدم را پرت میکرد به روزهای سخت کرونا. از اجبار ماسک را زدم و از خانه بیرون رفتم. سرم را بالا گرفتم. از پشت شاخ و برگهای درخت توت پیاده رو آسمان را نگاه کردم. غبار آلود بود با ابرهای خاکستری. خورشید هُرمش را از پشت ابرهای تیره روی سر شهر پخش کرده بود. چند دقیقه بعد در ماشین نشسته بودم اما به نظر راه کش آمده بود. تابلوهای خیابان را دنبال میکردم "بلوار امام حسین (ع) / خیابان دانشگاه / بیمارستان خلیج فارس"
راننده از در ورودی بیمارستان داخل رفت و قبل از اورژانس ایستاد.
جلوی اورژانس پر بود از نیروهای نظامی و مردمی که عزیزانشان را آنجا آورده بودند یا در آنجا به دنبالشان میگشتند. هرچقدر جلوتر میرفتم، میفهمیدم که برگه ی ماموریت و ورود به بیمارستان ناممکن بود! دست به گوشی میبردی با نگاه تیز تکاوران روبرو بودی و تذکرهای آرامشان.حساسیت کارشان را درک میکردم. گرمای هوا همه را کلافه کرده بود و شاید کمیآب خنک حالت را جا میآورد. آن حرفها از ذهنم گذشت که یکی از نیروهای تکاور را با بستهای آب معدنی خنک دیدم. اول فکر کردم برای نیروهای خودشان گرفتهاند اما فرضیهام با تقسیم بین آدمهای دلنگران غلط از آب درآمد. سرپا نگاهم روی آدمها چرخاندم از زن جوانی که چشمهایش پر و خالی میشد و مدام با تلفن همراهش حرف میزد تا پیرمردی که نگاهش به در اورژانس بود و چند جوانی که با مامور اورژانس حرف میزدند تا بلکه خبری از عزیزشان بگیرند. همان موقع در اورژانس باز شد. جوانی روی ولیچر با مردی بیرون آمدند.زن تماسش را نصفه رها کرد و دوید طرف مرد. دست چپ مرد و نیمی از پیشانیش باند پیچی شده بود. زن تند تند حال مرد را میپرسید اما نگاه مرد گیج و مات بود. تنها یکبار سرش را تکان داد. همراه او ولیچر را به طرف رمپ برد و زن با چشمهایی که اشک شوق داشت دنبالش راه افتاد.
من و دوستم هم هرچقدر با آن نامه اداری، از پیش این مسؤل به آن مسؤل رفتیم فایده نداشت و به داخل اورژانس راهمان ندادند. آن شد که راهمان را کج کردیم به جایی که خونگرمی و خوندل خوردن برایهمدیگر نیازی به مکاتبات اداری نداشت.
ادامه دارد...
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | حوالی ظهر | #هرمزگان #بندرعباس بیمارستان حلیج فارس