سه شنبه, 09 اردیبهشت,1404

پلان سوم

تاریخ ارسال : یکشنبه, 07 اردیبهشت,1404 نویسنده : زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی بندرعباس
پلان سوم

به مدد دنیای ارتباطات، دیگر می‌دانستم آن انفجار یکی از مخازن در اسکله شهید رجایی بوده و نه آن خبرهای یک کلاغ و چهل کلاغ حمله نظامی و پهپادی که آدم را می‌برد وسط دیالوگ‌‌های سریال پایتخت. سرم را به صندلی ماشین تکیه‌دادم و نگاهم به خیابانی بود که از شلوغی قفل شده. آن همه ترافیک در اول عصر جای تعجب داشت! هرچقدر به چهار راه شهید بهشتی نزدیک می‌شدیم بیشتر باورم می‌شد که خبری هست! از ابتدای خیابان کیپ تا کیپ ماشین پارک بود. با دوستم از ماشین پیاده شدیم. در پیاده رو آدم‌های زیادی در رفت و آمد بودند. مسیر خیلی‌هایشان می‌رسید به ساختمان قدیمی‌ در مرکز شهر: "مرکز انتقال خون"

انگار همه برای رسیدن عجله داشتند. طیف آدم‌ها در آن مرکز برایم جالب بود از جوان‌های تتو روی‌بازو با شلوارک گرفته تا دخترهای کم حجاب و دختر چادری‌ها و یک گروه طلاب. آن تمام ماجرا نبود. هر طرف نگاه می‌کردی لهجه‌ها و زبان‌های مختلف حال غرورت را به هزار می‌رساند مثل همان جوان تُرک که از این طرف خط به کسی می‌گفت: "هاچان گله جكسن؟ [كی می‌آيی؟]" یا دختر دانشجوهای پزشکی که با لهجه کرمانی به مراجعین خدمت‌رسانی‌می‌کردند. داشتم فکر می‌کردم بندرعباس شهر قومیت‌ها و مذاهب است که زنی‌ با چادر وِیل و برقع پوش‌ از کنارم رد شد. لبخند روی لبم آمد. قدم‌هایم را از خوشی تند برداشتم. 

جلوی در ورودی سالن خیلی‌شلوغ بود. از لابه‌لای جمعیت راهی برای خودم باز کردم؛ تازه فهمیدم اول باید نوبت بگیرم. از دختر جوانی پرسیدم: "شماره‌ات چند؟" 

غمگین نگاهم کرد و برگه‌اش را نشانم داد: "۷۹۱"

گفتم: "برا چی‌ناراحتی؟"

شال را روی سر جابه جا کرد و گفت: "اولویت با گروه خون اُ مثبت و منفی. تا کی از گروه خونی‌های ما بگیرن؟"

هرچقدر آدم‌های بیرون سالن، غصه این را داشتند که مبادا به آنها نیاز نداشته باشند و دست خالی برگردند؛ همان قدر جوان‌هایی که از سالن خارج می‌شدند لبخند داشتند و بی‌توجه به شکار لحظه‌های دوربین ما پی‌ کار و تلاششان می‌رفتند مثل عباس آقای کابینت ساز که داشت با مشتری قرار می‌گذاشت یا آن جوان ورزشکار با بَر و بازویش که سر به زیر از کنارمان گذشت.

همه آنجا به قول طلبه‌ای که پرسیدم: "چرا اومدید؟" بنی‌آدم بودند! همان قدر نزدیک از یک پدر و مادر! 

از مرکز بیرون آمدیم و با خودم گفتم: "تا کور شود هرآنکه نتواند این همدلی ایرانی‌ها را ببیند."


ادامه دارد...


زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی

شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس مرکز انتقال خون


برچسب ها :