دوباره برگشتیم سر خانهی اول با تدابیر امنیتی: "بیمارستان" اینبار به بزرگترین بیمارستان دولتی بندرعباس یعنی بیمارستان شهید مسعود محمدی رفتیم. بیرون بیمارستان پر از ماشین پلیس بود. خواستیم میانبر بزنیم و از در پشتی وارد شدیم تا گیر سوال و جوابهای نگهبانهای بیمارستان نیفتیم که افتادیم. برای ورود به محوطهی اورژانس سوال پیچمان کردند و ما نزدیکترین مکان به اورژانس یعنی درمانگاه را اسم بردیم. مجبور شدیم مسیر طولانی را پیاده برویم. جلوی اورژانس نردههای فلزی گذاشته بودند و آنقدر صداها درهم شده بود که نمیدانستی چهکسی حرف میزند. ردیف به ردیف هم یگان ویژه و نیروهای بسیج ایستاده بودند. کادر نظامی خانم هم برخلاف بیمارستان خلیج فارس اینجا حضور داشتند. تعداد مراجع کنندهها دو و شاید سه برابر بیمارستان قبلی بود. تختهایی برای حمل مجروح در فضای بیرون در اورژانس قرار داده بودند. صدای ضجههای زنی که اسم دختری را میبرد هوشیارم کرد. پشت هم میگفت: "یا امامرضا(ع) دخترم رو برگردون."
گیج به دوستم نگاه کردم. نمیدانستم که در بین حادثه دیدگان مجروحین زن هم بودند! همان وقت نگاهم به پایین رمپ اورژانس افتاد. چند نفر دور نیروی بسیجی گرفته بودند و برگههایی بین آنها دست به دست میشد. با ببخشید ببخشید برای خودم راه بازکردم و به آن سمت رفتم. سعی کردم بدون جلب توجه و دست به گوشی شدن برای ضبط، کار را پیش ببرم. از مرد بسیجی پرسیدم: "اینا اسامی مجروحین؟"
چند دسته برگه را طرفم گرفت و "بلهای" جواب داد.
نگاهم را روی یکی از برگهها دقیق کردم. بین اسامی مردها، تعداد زیادی نام زن وجود داشت و چند نفری مجهول الهویه. جلوی تعداد کمی از اسامی آدرس و شماره تماس بود. برگه را به او پس دادم. برای پرسیدن سوالم مکثی کردم و گفتم: "اگه... اگه کسی فوت شده چطور پیداش کنیم؟"
با حوصله جوابم را داد: "با حراست بیمارستان هماهنگ کنید برای سردخانه."
دلم سوخت برای هر کسی که عزیزش گم شده بود و خدا نیاورد که این جمله من را پرسیده باشد.
از صدای داد و بیداد جلوی اورژانس سر چرخاندم. نیروهای نظامی سعی داشتند مردم را از نردهها دور کنند. یکی از آنها با صدای بلند میگفت: "آمبولانس داره مجروح میاره. برید کنار! خواهش میکنم برید عقب!"
صدای وینگ وینگ آمبولانس را شنیدم و بعد مسیری را دیدم که به سختی برای آن باز کرده بودند. آمبولانس که جلوی اورژانس رسید؛ آدمهای دلواپس حرفهای مرد نظامی را یادشان رفت و به طرف آمبولانس هجوم آوردند برای دیدن مجروح. خیلی ترس داشت که به مجروح روی برانکارد نگاه کنی و ندیده در دل دعا کنی که عزیزت نباشد. مجروح را به داخل اورژانس منتقل کردند و فهرست جدید اسامی مجروحین را به دست یکی از نیرویهای بسیجی دادند. روی یکی از تختها ایستاد و با صدای بلند شروع به خواندن اسامی کرد: "محمد جعفریزاده، محمد امین میرانی، امید ذاکری، محدثه امانی، مرجان نظری، مژده درخشنده، سولماز سلیمانی، علی گُرگی و..."
زنی بلند گریه کرد و هق هق گریههایش دل میسوزاند. نمیدانم شاید از اینکه اسم شوهرش یا برادرش بود و نه... شاید از اینکه در آن فهرست هم نبود.
از شلوغی فاصله گرفتم اما گوشهایم پر شده بود از صداهای آدمهایی که نگرانی در کلامشان موج میزد. آفتاب غروب میکرد و من بدون اجازه نهادهای زیربط نمیتوانستم خبری از پشت درهای اورژانس به کسی برسانم.
حالم خراب بود و قدمهایم کوتاه. همان وقت دلم ریش شد از دیدن پیرزنی که زیر نخلی نشسته بود و محکم روی زانویش میکوبید. دانههای تسبیح از لای انگشتهای چروکش سُر خورد و رو به جوانی گفت: "هرچی میگیرم خاموشه. از صبح هر بیمارستونی رفتم نبود که نبود! "
نه دل ماندن داشتم و نه پای رفتن!
با شانههای سنگین به طرف در خروجی رفتم. انگار وسط بهار، پاییز برگریزان روی سر شهر نشسته بود. زیر پایم پر بود از خش خش برگهای انجیر معابد و توی دلم یک دنیا غصه.
ادامه دارد...
زهرا شنبهزادهسَرخائی
شنبه | ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #هرمزگان #بندرعباس شهید مسعود محمدی