چهار شنبه, 25 تیر,1404

چرا ترسیده بودم؟

تاریخ ارسال : سه شنبه, 24 تیر,1404 نویسنده : فاطمه رضائی زاهدان
چرا ترسیده بودم؟

در مواجهه با هر موقعیتی که مامان الکی استرسی می‌شد توی دلم به خودم قول می‌دادم اگر خدا خواست و یک روزی مادر شدم، مادر استرسی نباشم. هنوز که هنوز است نفهمیدم مادر من استرسی است یا استرسی بودن ویژگی بارز یک مادر است؟ اما این ویژگی یکی از خلق‌های ثابت خانواده مادری است. تا این حد که آقاجون تا دستگاه فشار خون را می‌بیند چنان فشارش بالا می‌رود که با هیچ قرص و دمنوشی پایین نمی‌آید. و هنوز که هنوز است و چند سالی از مهار کرونا گذشته، دایی حسین وقتی ته گلویش می‌خارد ماسک می‌زند و از دم در حیاط صدایش را می‌اندازد روی سرش و داد می‌زند: «ننه گله نکنی، علائم دارم.» کل دوران کرونا مثل پیرزن با تجربه‌ای می‌نشستم به نصیحت که اگر کرونا ما را نکشد، این حساسیت‌های بی‌جای شما می‌کشدمان. ولی راه به جایی نمی‌برد.

صبح روز جمعه خبر جنگ را کی بهم داد؟ مامان. حتما می‌پرسید چطوری؟ در حالیکه بوی پیازداغ پیچیده بود توی خانه و من تصمیم گرفته بودم روز تعطیل بیشتر بخوابم از همان توی آشپزخانه مورد خطاب قرارم داد: «فاطمه اگه گفتی چی شده؟» مغزم فرمان نمی‌داد. نشسته بودم و چشم‌هایم هنوز بسته بود. با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گفتم: «چی؟»

- جنگ شده


یک چشمم را طوری که خوابم نپرد باز کردم و گفتم: «کجا؟»

- همینجا. اسرائیل حمله کرده. سردار سلامی و سردار باقری رو هم ترور کردن...


چشم‌هایم را کامل باز کردم. نور زد توی چشمم و فوری پلک‌هایم را روی هم فشار دادم.

- توروخدا؟

- بخدا تلوزیونو روشن کن


گوشی را بر‌داشتم و زود کانال‌ها را چک کردم. شایعه نبود. راست راست بود. از ساعت نه تا دوازده توی گوشی چرخیدم. همه‌جا را که چک کردم بلند شدم صورتم را شستم. مامان چای دم کرده بود. گفتم: «کسی خبر جنگو اینجوری به آدم می‌ده؟»

- مگه چجوری دادم. ترسیدی؟

- نه ترسیدن که


و توی دلم می‌گویم باور نکردم که کسی مثل شما برای دادن خبر جنگ بیست سوالی راه بیاندازد. روز هفتم جنگ بود. از گوشه کنار خبر رسیده بود گروهک دلش نیامده اینجا بی سر و صدا باشد، تهدیدهایی کرده.

از سر کار آمدم. هلاک از گرما بالشتم را انداختم راست کولر و بدون آنکه چیزی بخورم چشم‌هایم را بستم. کسی خانه نبود. هنوز خوابم عمیق نشده بود که با صدای تیر با وحشت از خواب پریدم. قلبم محکم به قفسه سینه‌ام می‌کوبید و زبانم به کامم چسبیده بود. گوشی را برداشتم و شماره ننه را گرفتم: «الو سلام مامانم پیش شماست؟»

- نه از صبح اینجا نیومده.


خداحافظی گفتم و قطع کردم. شاید رفته فروشگاه و طبق معمول گوشی‌اش را توی خانه جا گذاشته. توی همین فکرها بودم که کلید چرخید و در باز شد. مامان نایلون افق کوروش را از زیر چادر درآورد و گذاشت روی کابینت و گفت: «سلام»

- علیک سلام. آخه کی تو جنگ می‌ره نوشابه بخره. ما کوفت بخوریم. حداقل گوشیتو می‌بردی...


چادر توی دستش بود و ماتش برده بود: «بسم‌الله، چی شده؟»

جوابش را ندادم. از اینکه تا کجاها فکرم رفته بود دوباره لرزه به تنم افتاد. از دستش عصبانی بودم. 

چادرش را آویزان کرد و در حالیکه می‌خندید گفت: «چیه ترسیدی؟»

- جنگ ترس نداره؟

- فاطمه از تو بعیده تو نبودی برا من منبر می‌رفتی. اگه عرضه کاری رو داشتن نمی‌گذاشتن ۷ روز بگذره که

- خب صدای تیر اومد...


خندید. حق داشت تا حالا من را اینطور ندیده بود. برای اینکه بفهماند الکی نگران شده‌ام گفت: «امشب آقاجون اینا شام خونن، رفتم نوشابه بگیرم، گوشیمم برده بودم که...»

خواب از سرم پریده بود. چیزی نگفتم.

شب موقع اخبار آقاجونِ همیشه نگران داشت تعریف می‌کرد: «حاجی یوسف بود حمید؟ رنگ‌آمیزه؟»

و بابا در حالیکه یک چشمش به تلوزیون و یک چشمش به آقاجون بود گفت: «خب خب»

- زن وبچشو فرستاده روستا خودش وایستاده که اگه جنگ شد با تفنگ شکاریش بجنگه


و بعد هم غش‌غش خندید.


- بهش گفتم بنده خدا از الان زود بود که فرستادیشون. خودتم برو چند روزی و برشون گردون. همین سردار چی بود بنده خدا که شهید شد؟


ننه گفت: «حاجی‌زاده»

- هاها حاجی‌زاده. می‌گفتن گفته حالا حالاها موشکا تموم نمی‌شه، خب این‌همه سال بیکار که نبودن حتما فکر این روزارو کردن...


آقاجون هنوز دارد به حاجی یوسف می‌خندد و من توی دلم به این فکر می‌کنم که همینکه خانواده مادری‌ام آرامند و دلشان قرص، یعنی تا این لحظه ما پیروز میدانیم. نمی‌دانم چرا ترسیده بودم. خداراشکر مامان به رویم نیاورد فضاحت عصر را.

تلوزیون دارد تصاویری از جنگ ایران و عراق را نشان می‌دهد. آقاجون زل زده به تلوزیون و چشم‌هایش را ریز کرده که احتمالا بهتر ببیند. می‌گوید: «اینجا مثل فولاد آبدیده شده، از قدیم تا الان چه مکافاتی که از سر نگذرونده، به سن جوونا قد نمی‌ده، یه خوبی داره این جنگ که تو ذهن جوونا می‌مونه.»

آقاجون از من ریشه‌دارتر است، این سرِسپید یعنی ریشه‌های محکم. سخنرانی‌ها و خاطرات گاها کسل‌کننده جنگ را که شنیده یا خوانده‌ام از ذهن می‌گذرانم. همیشه از خودم می‌پرسیدم چه اصراری برای این‌همه تعریف. حالا که به قول آقاجون این روزها را دیده‌ام دلم می‌خواهد مدام از این روزها حرف بزنم. از این گره کوری که جان آدم به وطنش دارد. چرا ترسیده بودم؟ چون شنیده بودم. ندیده بودم. و به قول شاعر: «شنیدن کی بود مانند دیدن؟»


فاطمه رضائی

دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان

ترانگ؛ روایت سیستان و بلوچستان

ble.ir/taraanag


برچسب ها :