به دخترم گفتم: «مامانی! انگشترِ سرویسِ طلایی که مادرجون اینا برای به دنیا اومدنت هدیه داده بودن رو تقدیم جبههی مقاومت میکنی؟!؟!»
پاسخ داد: «همهشو تقدیم میکنم!»
سکوت کردم!
وسط سکوتِ منْ سه بار حرفشو تکرار کرد!
و بعد پرسید: «چرا چیزی نمیگی؟!»
گفتم: «خوشحالم!»
زهرا صفری
eitaa.com/zahrasafari_1989
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | تهران