با ماشین آمدیم تا کمر حکیم. قبل از مسجد جاگیر آوردیم. اول صبح بود و ما هم تازهنفس. اکثراً خانوادگی آمده بودند. دوتا بچه و سهتا پرچم. با دو دور مسابقه و بدو بدو رسیدیم به خیابان سپه. سر نبش خیابان ایستگاه صلواتی بود. درحد یک صلوات. فقط چای میدادند! خبری از کارتونهای تخممرغ نبود. دیروز نمیدانم کدام رسانهای چو انداخته بود که از هر سوپری یا کافه یک کارتون تخممرغ گرفتهاند که به را هپیماییکنندگان عزیز بدهند. لابد چون امگا ۳ دارد و بعد از مصرف بهتر از ساندیس عمل میکند. ما هم بسی امید داشتیم. آخر ما به امید میآییم راهپیمایی دیگر. وگرنه کدام آدمی روز تعطیل در این کاهش دمای ناگهانی که برای ما اصفهانیهای سرما ندیده حکم زمستان قطب جنوب را دارد، میآید بیرون؟
خیابان سپه مثل همهٔ راهپیماییها فقل بود. رسیده بودیم به جای سختش. بچهها زیر دستوپای بزرگترها لول میخوردند. کوچه میزدند بین آدمها. مامان و باباهای بیچاره هم باید چشم ازشان برنمیداشتند مبادا گم شوند. باباهای عزیز اکثراً بچهها را گذاشته بودند روی شانهها. معلوم بود دیسک بین مهرهٔ پنج وشیش الان است که بپرد بیرون. یکی از بچهها همینطور که روی شانه پدرمظلومش نشسته بود پاهایش میرسید به زانوی ایشان! ما پدر مادرهای دهه شصتی دوران انقلاب که چشم بر جهان نگشوده بودیم. اما حالا باید مثل یک اسب نجیب به این دهه نودیها سواری بدهیم. خداراشکر که من مامان از آب درآمدم. وگرنه با دوپرس شیشلیک و مخلفات هم نمیتوانستم چنین سواری بدهم؛ چه برسد با امید تخممرغ!
هرچه به ورودی میدان نزدیک میشدیم بوی غذا هم بیشتر میشد. ترکیبی از پیاز سرخ شده برای تزیین پلو ماهیچه و سیب زمینی سرخ شدهٔ تنگ پلومرغ.
دیگر داشت شکمان به یقین تبدیل میشد که آن جلوترها یک خبری است. دوتا خواهر پشت سرم هم مست از این بوها یاد ناهار افتادند:
- اجی تو ناهار پختِی؟
- وای نه کی بیسادوی بهمنیه به ناهار فک میکونه؟شعاریدا بده! شیکم استکبارا سفره کن. خودیمون یه چیز میذاریم توش بلاخره!
پنجشنبه شب در ورزشگاه طیب منطقه یازده اصفهان جشن بزرگی بود. تمام عوامل از مجری و خواننده و بازیگرش پروازی بودند. یوسف سلامی هم آمده بود. آنهایی که آمار همهٔ غذاها را داشتند میگفتند: "اره شامیدون میدن برین."
اگر خودم نرفته بودم اینقدر که با اطمینان میگفتند باورم نمیشد که خداراشکر آب معدنی هم ندادند!
بعد از نابودی اسراییل و امریکا و پیروانشان با سرعت مورچه رسیدیم به ورودی میدان امام. طنین صدای ابوذر روحی وسعت میدان را گرفته بود. مردم بعدازاین مسیر طولانی عاقبت به مقصد رسیده بودند. زیلوهارا انداخته بودند روی چمن. حضورشان را ثابت کرده بودند. حالا در سایهٔ امنیت انقلاب سفرههای سادهشان هم پهن بود. فلاسک چای، میوه ولقمههای خانگی که یک روز به یادماندنی را برای بچهها میسازد و پیادهروی برگشت را هم آسانتر میکند.
ما که تا حالا ساندیس و تخممرغ و مرغ راهپیمایی قسمتمان نشده؛ اما به کوری چشم دشمن هرسال میرویم. خدا را چه دیدی شاید عاقبت شربت شهادت نصیبمان شد!
هاجر بابایی
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان