هنوز دوماه از شروع سال ۱۴۰۳ نگذشته بود که مثل سال ۹۸ غصه شد خنجر، بیخ گلویم نشست. مشغول ویزیت مادرهای باردار بودم. ساعت ۶ عصر، یکی از مراجعه کنندهها از لحظه وارد شدن به اتاق تند تند صفحه نمایش گوشیش را چک میکرد. نگاهش به گوشی مضطرب بود. بعد از مهر کردن برگ مراقبت مادر باردار قبلی گفتم: گوشیتو تو اتاق خاموش کن لطفا.
اشکش جاری شد. از جایم بلند شدم.
- چته مگه درد داری؟
گریهاش بلندتر شد شانهاش را که میلرزید گرفتم.
- چته دختر، چی تو گوشیته؟
- مگه نمیدونی بالگرد رئیسجمهور گم شده و همه دارن دعا میخونن، تو جنگلها وکوهها دنبالشن.
مکث کردم و آرام عقب عقب رفتم، روی صندلی نشستم. گوشیم را باز کردم، تا سحر سر زایمان بودم و بعد هم آمدم خانه استراحت گوشی را چک نکرده بودم. صفحه گوشی را بالا و پایین کردم، باورم نمیشد. دو تا مراجعه کننده بیشتر نمانده بود. زود کارشان را انجام دادم و با بغض شروع کردم به گذاشتن استوریِ التماس دعا و ذکر گفتن. دلم آرام نگرفت، رفتم طبقه بالای کلینیک در واحد را که باز کردم، دوتا دخترها هم گوشی به دست اشک میریختند. نمیدانستم چه کار باید کرد، نزدیک اذان مغرب به شاهچراغ رفتیم با چند تا از دوستان دعای توسل خواندیم. با دل پر از آشوب و گریان، نصف شب به خانه برگشتیم. اما خبری نشد که نشد، تا نزدیک اذان صبح توی دلم رخت میشستند خوابم نمیبرد، فقط سایتها را چک میکردم. برای چند دقیقه اول صبح چشمم را خواب گرفت. از خواب که پریدم مجدد سایتها را چک کردم، خبری که نباید را دیدم. آقای رئیسجمهور شهید شده بود. همه کارهای شبانهروزیش برای یک لحظه جلوی چشمم رژه رفت، طرحهایی که برای جوانی جمعیت و تشویق به فرزندآوری داشت. من و او هردو دغدغه جوانی جمعیت داشتیم، دلم خوش بود بعد از سالها کسی که از درد ملت باخبر است رئیسجمهور شده. نگاهی به عکس و لبخندی که هیچ وقت و تحت شرایط سخت هم از لبش پاک نمیشد افتاد. بلند بلند گریه کردم. ساعت ۸ صبح بود که شبکه خبر با خواندن صلوات خاصه علی بن موسی الرضا خبر شهادت را پخش کرد. قطره قطره اشک میریختم برای خادم مردم و عزیز ملت، عکسش را که استوری کردم زیرش نوشتم:
«خدایا تو گلچینی، اما او گلستانی بود برای ملت
دلم طاقت نمیآورد، پرچم سیاه سر در کلینیک تولد آرام زدم و خرمای خیرات گوشه سالن انتظار گذاشتم. هیچ چیز آرامم نمیکرد. روزی که تشییع بود بلیط هواپیما گیر نمیآمد به هرسختی از طریق همسر یکی از مراجعه کنندههایم برای خودم و دخترها بلیط مشهد گرفتم. مشهد قیامت شده بود کارمان فقط اشک بود. تمام ساعت تشییع فقط ذکر یا حسین میگفتم با نوحهها به سینه میزدم. باورم نمیشد. اما جلوی چشمم آرام آرام رفت تا در بهشت هم خادم علی بن موسی الرضا باشد. برگشتن بلیط نبود. با یکی از دوستان ماشین دربست گرفتیم و با بغض و چشمان پف کرده به شیراز برگشتیم. تا چهلم عزادار ماندم، اما جای خالیش را هنوز بعد یک سال باور نکردم.
خاطرهٔ خانم دکتر مریم فخار اولین مجری طرح زایمان در آب در کشور
به روایت خاطره کشکولی
پنجشنبه | ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز