چهار شنبه, 11 تیر,1404

گل کاشتید!

تاریخ ارسال : دوشنبه, 09 تیر,1404 نویسنده : محدثه نوری سمنان
گل کاشتید!

زمینْ به قدرِ چند ثانیه‌ای عمیقاً لرزیده بود و ما حتی به قدرِ لرزیدنِ کفِ پای‌مان هم حسش نکرده بودیم. 

وسطِ شلوغیِ آهنگ‌ِ شادِ عروسیِ طبقه‌ی بالا و آهنگِ مِلوی طبقه‌ی هم‌کفِ، نشسته بودیم توی لابیِ فریال و حواس‌مان پیِ آمدنِ مدیر هتل بود.

لقمه‌هایِ شام را از حسینیه‌ی مدافع حرم سوار کردیم و با ماشینی که یکبار با دعا و التماس استارتش زدیم و بارِ دوم، با هُلِ بچه‌های هلال احمر راهش انداختیم، رسیدیم هتل.

دو تا از بچه‌های خدمه، سبدهای سبزِ غذا را از بینِ مهمان‌های چیتان‌پیتان کرده‌ و ماشینِ گل‌زده‌ی عروس بردند داخل. 

از خوفِ روشن نشدنِ سه‌باره‌ی ماشین، می‌خواستیم عطایِ پخش کردن لقمه‌ها را به لقایش ببخشیم که دلمان نیامد و ماشین را توی سر پایینیِ بلوار پارک کردیم تا قوانینِ فیزیک و مکانیک، برای راه افتادنِ دوباره‌اش دستی برسانند.

چند دقیقه بعد ایستاده‌بودیم روبه‌روی خانم مدیر و داشتیم راجع به تعداد مسافرها می‌پرسیدیم که تلفنش زنگ خورد. با هر جوابِ از سر تعجبش به شخصِ غایبِ پشت تلفن، من و زینت به هم نگاه می‌کردیم.

- چی؟ تکونِ شدید؟

- یعنی همه‌شون ریختن کفِ زمین؟

- خودت خوبی؟

- واستا الان می‌فرستمش بیاد!

همزمان با زدن دکمه‌ی قطع مکالمه، پسرش را صدا زد که: «بابا می‌گه خونه لرزیده! برو ببین چی شده!» 

من به یکی دو نفر زنگ می‌زنم تا حالشان را بپرسم و تلفن زینت هم چندباری زنگ می‌خورد. همه این صدا و لرزش را حس کرده‌اند، ترسیده‌اند و فرار کرده‌اند جز ما که دنبالِ تِرالی غذا بودیم تا لقمه‌ها را بچینیم رویِ این تخت روان و به دست مسافر‌ها برسانیم.

چند دقیقه بعد، ترالی را توی راسته‌ی راست و چپِ سالن هتل و خوابگاهِ طبقه‌ی پایین می‌چرخانیم و درِ تک‌تک اتاق‌ها را می‌زنیم. کلید توی قفل بعضی در‌ها می‌چرخد و سری بیرون می‌آید. تعداد نفراتِ اتاق را می‌پرسیم و لقمه‌ها را تقدیم‌شان می‌کنیم.

به غیر از دختری که موقع گرفتن لقمه‌ها، سرد نگاه‌مان می‌کند، بقیه مسافرها مهربانانه تشکر می‌کنند و پیغام می‌دهند که: «به مردم شهرتون بگید؛ گل کاشتید!»

دختر اما فریز شده انگار با لحنی که سرمایش به جانم می‌نشیند، می‌پرسد: «اینا از طرف کیه؟» لبخند می‌زنم که: «ناقابله! از طرف مردم.» از جوابم راضی نمی‌شود و دوباره می‌پرسد: «چرا؟»

دل به دلش می‌دهم و با لبخندِ عمیق‌تری توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم تا یک قدم بیشتر به قلبش نزدیک شوم: «چون مهمون شهرمونید!»

چشم‌هایش توی بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن است. زیر لب تشکری می‌کند. می‌رود و من به همه‌ی مجروحین جنگ و زخم‌های نادیدنی‌شان فکر می‌کنم. به حالت چشم‌های دخترْ قبل از شنیدنِ صدای موشک‌ها، به جایِ خالی لبخندش، به ردی که از برقِ چشم‌هاش مانده. 

کارمان که تمام می‌شود، سبدهای سبزِ خالی‌مان را دست می‌گیریم و سعی می‌کنیم بی‌آنکه با مهمان‌های عروسی چشم تو چشم بشویم از بین‌شان عبور کنیم. 

خدایِ قوانین فیزیک و مکانیک هم کمک‌مان می‌کند و توی سرپایینی بلوار، ماشین دو تا سرفه می‌زند و راه می‌افتد.

به اندازه‌ی بیست تا لقمه‌ی دیگر غذا داریم. هدیه‌ی موکب لبیک یا زینب برای جشن مباهله‌ست. قرار بود سهم بچه‌های کفِ میدان باشد ولی دیر وقت است و بچه‌ها تا الان غذا خورده‌اند.

به رسمِ یکی دوشب قبل، می‌بریم‌شان پارکِ سوکان و یقین داریم این‌جا تنها پارکی‌است که توی همه‌ی ۲۴ساعتِ شبانه‌روز مسافرخیز است. ترکیبِ پارک و مسجد و سرویس بهداشتی و مغازه‌های روشنِ شبانه‌روزی، مسافرها را به قدر چند دقیقه‌ای هم که شده، نگه می‌دارد.

همه چیز دارد خوب پیش می‌رود جز حرکتِ آخرمان که ماشین را توی جاده‌ی کفی خاموش می‌کنیم. سعی می‌کنیم خودمان را نبازیم. چشم تو چشمِ مسافرهایی که بهشان لقمه داده‌ایم توی ماشینِ خاموش می‌نشینیم و استارت می‌زنیم. نمی‌خورد و ما از ته دل می‌خندیم. نگرانِ هیچ چیز نیستیم جز هشت جفت چشمی که به فاصله‌ی نیم‌متری از شیشه‌ی ماشین نشسته‌اند. لقمه‌ها هنوز توی دستشان است و تا سرم را بچرخانم سمتشان، دوباره تشکر می‌کنند.

بعد از آنکه التماس و قسم و آیه و تهدید، جواب نمی‌دهد و ماشین راه نمی‌آید. زینت پیاده می‌شود و توی فاصله‌ی دورتر دنبالِ دونفر می‌گردد که بهشان لقمه نداده باشیم تا توی رودربایستی و بخاطر یک لقمه نان، هُل‌مان بدهند. 

چند دقیقه بعد در حالی‌که خنده‌مان را نگه داشته‌ایم و زل زده‌ایم به جلو، با هُلِ دو تا جوان، خیلی آرام از کنارِ خانواده‌ی مذکور می‌گذریم. ماشین به هِن‌هِن می‌افتد و جان می‌گیرد.

شب هنوز تمام نشده. آنقدر کِش آمده که تا صبح قصه دارد برای تعریف کردن. مردم قصه‌سازتر شده‌اند انگار و هِی قصه‌های روشن می‌سازند این روز و شب‌ها.


محدثه نوری

جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان

خشت پنجم

ble.ir/kheshte_panjom


برچسب ها :