اربعینِ امسال، خیلی بالستیکآلود بود. هرجا که گفتگو از حالواحوال، فراتر میرفت، کسی بود که با دستش، ادای رد شدن موشکهای ایرانی به مقصدِ فلسطین اشغالشده را نشان بدهد و چیزکی بگوید درباره جفتکپرانی اسرائیل.
مثلا جوانِ بصراوی که با هم پشت آن کامیون بزرگ نشسته بودیم، طوری با ذوق فیلمهای فرود آمدن موشکها در آن شهرکهای مشئوم را نشان میداد که دوستانش هم آمدند تماشا.
بعد هم گفت شب اولی که موشک زدیم به اسرائیل، تا صبح نخوابیده و هی با خواندن ترجمهی اخبارِ ایران، ذوق کرده.
اما بین همهی گفتگوها، یکیش برایم عجیب بود.
وسط خلوتیِ نصفهشبِ طریق بنیمسلم، جایی نزدیک طویریج، نشسته بودیم به نفسی تازه کردن که دوباره گفتوگوهای بالستیکی، شروع شد.
مرد کاملسنِ اهل طفیل، جایی از حرفها گفت اگر سوالی بپرسم ناراحت نمیشوی؟ و وقتی گفتم نه، زبانه را از حالت تکتیر خارج کرد و گذاشت روی رگبار!
- شماها چرا از دانشمندهای هستهایتان درست و حسابی محافظت نکردید؟ فکر نکردید که آنها فقط مالِ خودتان نیستند؟ فرماندهانِ دیگری جای آن فرماندهانِ شهید میآیند و خواهند آمد اما دانشمندها را -که فخرِ دیریابِ شیعه بودند، نه فقط افتخار ایران- چطوری میخواهید جبران کنید؟
هی گفت و گفت و تاخت و تاخت. تهش هم بحث را با جملهای جمع کرد که من و دوستِ خودش، هردو، ساکت شدیم تا وقت خداحافظی: "میدانی! من یک پیشنهاد برای جمهوری اسلامی دارم. بالای مزار دانشمندانِ شهیدِ هستهای، گنبدی بسازید آهنین؛ جسمشان را که نتوانستید حفظ کنید، روحشان شاید زیر آن گنبد آهنین آرام گرفت!"
عصبانیتر از آن بود که بشود در برابر "عملِ" انجامشده، با "حرف" آرامش کرد.
توی سیاهی شب، از هم جدا شدیم و من داشتم به این فکر میکردم که ما فقط خودمان نیستیم؛ امیدمان، برق شوق میشود توی چشمِ جوانی در بصره و ریختنِ خون دانشمندمان، بغض و خشم میشود در جانِ مردی روستایی در الطفیل.
این "اشکها و لبخندها" مهماند؛ همین.
پن: فیلم را یکی از همسفرانمان از گوشیِ آن جوانِ بصراوی گرفته
محسن حسنزاده
ble.ir/targap
سهشنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق جایی نزدیکِ سیطره ابراهیم