شنبه, 20 اردیبهشت,1404

یادگار آقا مهم‌تر هست یا حرف آقا؟

تاریخ ارسال : شنبه, 04 اسفند,1403 نویسنده : زهراسادات هاشمی
یادگار آقا مهم‌تر هست یا حرف آقا؟

سروکله‌زدن با دوقلوهای ۲ ساله‌ رمقی برایم نگذاشته بود. چند دقیقه گوشه‌ای نشستم. تلویزیون روشن بود برنامه‌ای نظرم را جلب کرد. چهار چشم و گوش شدم. برنامه درباره صحبت‌های اخیر رهبر بود. صحبت‌های که درباره کمک به لبنان گفته بودند. برنامه، فرق بین فرض و واجب را برایمان جا انداخت. نگاهم دور خانه چرخید. خانه‌ای که هنوز جاگیر نشده بودیم و تا کامل شدنش جا داشت. بعد سال‌ها از خانه ٢٠ متری به جای بزرگ‌تری آمده بودیم. چیزی برای فروش نداشتم. شغل و حقوق درست و حسابی هم نداشتیم. تنها ۳ میلیون تومان پس‌انداز داشتیم. پس‌اندازی که قطره قطره جمع شده بود تا من را از درد دندان نجات دهد.

همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: «زهرا تنها پولمون همینه» با لبخند نگاهش کردم و گفتم: «فرض یعنی همین دیگه، از این پول بردار و کمک کن به لبنان. درسته پول زیادی نیست اما خدا بخواد به همین کمِ ما هم برکت میده.» برای اینکه دست و دل همسرم نلرزد، کنارش نرفتم و ریش و قیچی را دادم دست خودش. او هم ۵۰۰ تومان واریز کرد.

اوایل مهر بود و هر روز کانال‌های خبری ایتا را چک می‌کردم. چند روزی بیشتر از صحبت‌های آقا نگذشته بود که در پیام‌ها دیدم خانمی سرویس طلای ۹۰ میلیونی‌اش را به دفتر رهبری هدیه کرده. به خودم گفتم: «کاش منم طلا داشتم.» حلقه‌ام را هم برای مخارج تعمیر خانه فروخته بودم. اما مهم نبود. به خودم گفتم: «مثل همیشه راهی پیدا می‌کنم.» 

ذهنم رفت سمت هدیه‌هایی که از بیت رهبری برایم آمده بود.

سال ۹۴، ۲۴ ساله بودم و مجرد. دوست داشتم برای ازدواجم دعای آقا (رهبری) بدرقه زندگی‌ام باشد. همین شد که دست به قلم شدم: «سلام آقا جان خوبید منم خوبم و...»

یک نامه خودمانی برای آقا نوشتم و با پدرم درد و دل کردم. دلم نیامد نامه را خشک و خالی بفرستم. کیسه‌ای پر از بهار نارنج کردم و خاک تبرکی که از سوریه به من رسیده بود را کنارش گذاشتم و هر سه را پست کردم بیت رهبری. جواب نامه با یک چفیه به دستم رسید. همین جور که چفیه را در می‌آوردم اشک از چشمانم سر می‌خورد. بغضم را قورت دادم و رفتم توی عالم خیال. «کاش فضای روستامون مذهبی بود. این جوری احتمال اینکه یه پسر مذهبی بیاد خواستگاریم بیشتر می‌شد.» روی این حساب هیچ خواستگاری از روستایمان نداشتم.

سال ۹۶ با یک پسر بابلی ازدواج کردم و رفتم بابل. اولین دخترمان به دنیا آمد. چند سالی منتظر بچه بعدی بودیم که قسمت نمی‌شد. 

۲۹ بهمن ۱۴۰۰ آقا درباره فرزندآوری حرف زدند. داغ دلم تازه شد. فردای همان روز دوباره دستم رفت سمت نوشتن نامه به رهبرم:

«آقا جان شما بارها به فرزندآوری تشویق کردید. اما من و خیلی از دوستان و آشناها قسمتمون نمی‌شه، اگر بشه دعایی یا ذکری به ما بدید...»

فروردین ۱۴۰۱ از بیت رهبری جواب به دستم رسید. این سری جانماز و مهر و تسبیح همراه نامه بود. نامه را باز کردم. دنبال ذکر و دعا بودم اما رهبر عزیزم نوشته بودند برایم دعا کردند. دعایشان در حقم مستجاب شد و خدا دوقلویی بهم هدیه داد.

همه سرمایه‌ام همین هدیه‌های بیت رهبری بود. هدیه‌هایی که چند سال با آنها زندگی کردم. همان تسبیحی که از دستم نمی‌افتاد و در طول بارداری مرتب با آن ذکر می‌گفتم. این تسبیح نه تنها برای خودم که برای بقیه هم مایه برکت بود و به بقیه هم قرض می‌دادم.

همه می‌گفتند دوقلوها نظر کرده آقا هستند. من هم این هدایا را گذاشته بودم تا وقتی بچه ها بزرگ شدند با افتخار ماجرا را برایشان بگویم و هدیه‌ها را نشانشان دهم. اما حالا وضع فرق کرده بود. پیش خودم گفتم: «حرف آقا مهمتره یا یادگار آقا؟»

تصمیمم را گرفتم. خوشحال بودم که خدا این فکر را جلوی راهم گذاشت. ۱۰ مهر ۱۴۰۳ صبح علی الطلوع، عکسی از هدیه‌ها را گذاشتم در گروه دوستان هم‌دانشگاهی‌ام: «هرکس این هدایای متبرک رو می‌خواد هدیه می‌دهم، اما به شرطی که مقداری پول برای جبهه مقاومت و لبنان واریز کنه.» غروب پیامی از یکی از دوستان آمد: «هدایا رو می‌خوام.» وقتی تحویل هدایا گفت: «یکی رو برا خودت نگه دار.» چفیه را انتخاب کردم.

از آن روز کار جدیدی به کارهایمان اضافه شد. ماشین از خواهر شوهر می‌گرفتیم. از این خانه به آن خانه می‌رفتیم و کمک‌های مردمی را جمع می‌کردیم. با پولی که از مردم جمع کردم کاموا خریدم و آن را به برخی افراد سپردم برای بافت شال و کلاه. هر کار ریز و درشتی از دستمان برمی‌آمد، انجام دادیم. بعد مدتی دیدم برخی‌ها هدایای متبرکی آقا را به مزایده گذاشتند، من هم چفیه باقیمانده از آن تبرکی‌ها را گذاشتم برای مزایده.


روایت زهرا ثیما

مصاحبه و تنظیم: زهراسادات هاشمی

دوشنبه | ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز

حافظه؛ حسینیه هنر شیراز

ble.ir/hafezeh_shz


برچسب ها :