دوشنبه, 08 دی,1404

یلدای دو قاب

تاریخ ارسال : شنبه, 06 دی,1404 نویسنده : رقیه شاطری کاشان
یلدای دو قاب

یلدای امسال برایم فقط یک قاب عکس است؛ اما یلدای سال‌های دور، هنوز با همه‌ی بوها، صداها و لمس‌هایش در ذهنم زنده‌ مانده.

خانه‌ی حاج‌بابا و مادرجون، اتاقی با دیوارهای قدیمی و سقف کوتاه، پر می‌شد از بخار لبو و شلغم که روی چراغ نفتی قل‌قل می‌کرد. کرسی درست وسط اتاق جا داشت؛ لحافی ضخیم و گلدار که مادرجون هر سال از بین رختخواب‌ها بیرون می‌آورد مخصوص همان شب بود. وقتی دست‌هایمان را زیر لحاف می‌بردیم، گرمای ناگهانی‌اش مثل آغوشی بزرگ، سرما را از تنمان می‌ربود.

کنار کرسی، سینی بزرگی می‌گذاشتند؛ پر از آجیل تازه، هندوانه‌ی قرمز که با چاقو تکه‌تکه شده بود، انارهایی که دانه‌هایشان زیر دندان با صدای ریز می‌ترکید و ترش‌ و شیرینی‌شان روی زبان می‌نشست. گوشه‌ی اتاق، سماور زغالی می‌جوشید؛ صدای ترکیدن زغال‌ها با قل‌قل آب سمفونی زیبایی به‌راه انداخته بود. بخار چای، شیشه‌ی استکان‌های کمر باریک را مه‌آلود می‌کرد و وقتی استکان داغ را در دست می‌گرفتی، گرمایش تا نوک انگشتان می‌دوید. این چای جان تازه‌ای می‌داد به تن‌های خسته و سرمازده. خانه پر بود از صفا و صمیمیت.

صدای شوخی‌ دایی‌ها، با خنده‌های بلندشان، سقف خانه‌ی قدیمی را پر می‌کرد. آن شب‌ها، یلدا فقط بلندترین شب سال نبود؛ بلندترین قصه‌ها، بلندترین خنده‌ها و بلندترین حس‌ها باهم‌ بودند. ما شیفته‌ی داستان‌های حاج‌بابا و مادرجون بودیم. آن شب واقعاً بلندترین شب بود چون تا نزدیک خانه‌ی خودمان که می‌رسیدیم، هوا گرگ‌ و‌ میش می‌شد.

اما یلدای این سال‌ها را هیچ نمی‌فهمم. دیگر نه صدای قل‌قل سماور زغالی هست، نه ترکیدن دانه‌های انار زیر دندان.

امروز، پشت میزهای پرزرق‌ و برق، لباس‌هایی به رنگ سبز و قرمز می‌بینم؛ لباس‌هایی که فقط برای یک شب دوخته شده‌اند، تنها برای عکس، نه برای زندگی. روی همان میز بزرگ، که چیده شده از انواع آجیل‌های رنگ‌وارنگ، میوه‌ها، از همه نوع و گل‌آرایی به سبک یلدای امروزی، کتاب حافظی را گذاشته‌اند که هیچ‌کس ورقش نمی‌زند؛ فقط جنبه‌ی نمایش دارد، مثل سماورهای براق و دکوری که هیچ نقشی در گرمابخشی جمع ندارند، جز تجمل.

کودکی در گوشه‌ی سالن نشسته، چشمش به شیرینی‌های رنگارنگ، مانده، دهانش آب افتاده، اما کسی صدایش را نمی‌شنود. بزرگ‌ترها مشغول عکس‌گرفتن‌اند؛ هرکدام باید سهمی از این میز را در صفحه‌هایشان ثبت کنند. من که دلم می‌خواهد زود این جمع را ترک کنم و به آغوش خاطراتم برگردم. هم دلم برای کودکان امروز می‌سوزد، هم برای همان میوه‌ها و هندوانه‌هایی که به شکل گل بریده‌اند، انارهایی که در ظرف‌های براق چیده‌اند که در عکس‌ها بدرخشند، اما فردا سرنوشتشان سطلِ گوشه‌ی آشپزخانه است.

با خود فکر می‌کنم: اگر قرار بود این همه رنگ و زیبایی جایی بدرخشد، بهتر بود درخشش در چشم‌ها و دست‌های کودکانی باشد که در گوشه‌ی خیابان ایستاده و چشم به رهگذران دوخته‌اند. از جمع فاصله گرفته‌ام. الان فرصت شد تا پک‌های یلدایی را که یادبود حاج‌بابا و مادرجون هست بین بچه‌های کار پخش کنم و قشنگی لبخند روی صورتشان را به چشمانم هدیه دهم.

رقیه شاطری

دوشنبه | ۱ دی ۱۴۰۴ | اصفهان کاشان

برچسب ها :